ازهمان روز که مرا از بیخبری وآرامش خودخواسته ام بیرون کشیدی

و پای آن سئوال را

به دنیای ظریفم بازکردی...

دیوارهای غفلت شیرین من ترک برداشت..

من

بیقرار وسرگردان

درگرداب جهلی بسیط

رهاشدم...

ازهمان روزبود

که گم شدم...

ودیگر

کسی مراندید.


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : سه شنبه 2 دی 1393 | 12:17 | نویسنده : negin |

دنیا را هم شاید می شد دوست داشت...

اگر

گرمای بی پروای دستانت،سرمای حضورم را می بلعید...

درهرنفسی که

هوای تورا درسرمی پرورانند

ریه های سربی ام!


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : جمعه 30 آبان 1393 | 23:18 | نویسنده : negin |

زمان را گم میکنم...

ازآن دَم که میان دستهای تو روییده ام...

وزمان،این ظرف کوچک وشکننده، را گم میکنم...

وقتی که تمام امیدت را از دریچه ی چشم هایت...

به رگهای قلبم تزریق میکنی...

گذشته،حال وآینده

حاضرمیشوند...

ومن به حس بی نهایتی درآن سوی زمان ها

رانده و وانهاده میشوم...

وحزن شیرینی که

دراین حادثه ی لطیف...انتظارِمرامیکشد...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : سه شنبه 11 شهريور 1393 | 15:43 | نویسنده : negin |

از درد پنهان پشت خنده هایت...

فهمیدم اندوهت تاچه اندازه بزرگ است...

و از گریه ی بی صدایت فهمیدم...

دل تنگی ات تاچه اندازه غم انگیزاست...

امروز

از نبودنم بفهم...

دوست داشتنت برایم...تاچه اندازه بزرگ است...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : یک شنبه 26 مرداد 1393 | 13:29 | نویسنده : negin |

درانتظارم...

میدانم همین روزها سروکله ات ازمیان شلوغی ها پیدامیشود...

چراکه همیشه درهرکجای این شهر بوده ای...

تنها به من فکرکرده ای...

تاروزی که به واقعیت بپیوندیم...

درانتظارخواهم ماند...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : سه شنبه 14 مرداد 1393 | 20:46 | نویسنده : negin |

بیا...

وتمام هوای دنیا را سربکش...

بگذار همه ی هوای دنیا از ریه هایت عبورکند...

بعد دوباره همه ی هوای دنیارا پس بده...

تاجهانی که بوی خون و رنگ سیاهی گرفته...

آبی شود و عطر دریا بگیرد...

وبامن حرف بزن...

بگذار به جای گلوله وناله وانفجار...

موسیقی موج ها گوشهایم را فتح کند...

بگذار به جای اشکهای کودکان...

صدف های ساحل تورا بشمارم...

دریا...

حضور آبیِ بی انتها...

بیا...

زخم دنیا عمیق ولاعلاج است...

به معجزه ات نیازمندیم.

 

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : پنج شنبه 2 مرداد 1393 | 2:57 | نویسنده : negin |

چه انگیزه ای زیباتر از تو برای نوشتن؟!...

چه واژه ای شاعرانه تر از نام تو؟!...

چه رویایی رنگی تر ازتو؟!...

زندگی توئی...مرگ توئی...خوشبختی توئی...آرامش توئی...

همه چیزی اما هیچ چیزی تونیست...

گویی قلم جز برای نوشتن تو جوهر ندارد...

من تمام حرفهای کلیشه ای عشاق را...

از نو برای تو هجی میکنم...

تازگی درتوست...

نه در واژه های من...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : یک شنبه 1 تير 1393 | 12:31 | نویسنده : negin |

وقتی سردردها وبغض ها دست از سرم بردارند...

دستت را میگیرم...

می رویم سرتاسر خیابانی راکه...

به قدم هایمان معتاداست...

نفس میکشیم...

این هیاهو وشلوغی راجدی نگیرعزیزم...

من هنوز هم درسکوت تو...

زندگی میکنم...

میخندم...

گریه میکنم...

ومیمیرم...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : سه شنبه 20 خرداد 1393 | 11:22 | نویسنده : negin |

وجودش،آمیزه ای از زیبایی های طبیعت...

هردانه ی زلفش،رودی...

هر ذره ی روحش،روحی...

با چشمانی که خواب را از شب گرفته اند...

و دستانی که نور از آنها چکه می کند...

تجلی کوچکی...از ذات عظیم خداوندی...

...

 

بی ربط نوشت: تو برای من خودِ غرورمی... :)

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : دو شنبه 5 خرداد 1393 | 10:0 | نویسنده : negin |

مرگ...

آخرین فاصله باقی مانده بین ماست...

وما حل شده ایم...

در چیزی نامعلوم بین خودمان...

شاید یک یاچند احساس...

شاید یک حضور...

نمیدانم...

مدت هاست...که ما در رویاها غرق نمی شویم...

این رویاها هستند که غرق ماشده اند...

وماده دیگر گنجایش ندارد...ظرفیت ندارد...

ظرفیت دستهایمان را...

ظرفیت چشمهای دوخته شده ی مارا ندارد...

و واژه ها قالب تهی میکنند...

وقتی که نگاهت مرا احاطه کرده باشد...

من آرام صدایت میکنم...

و تو آرام تر...لبخند می زنی...

آوار بغضهایم...مرا ازدست نخواهند داد...

که چون تویی مرا دربر گرفته...

خواب خوب بی پایان...

 

+دستورتون خوب انجام شد عایا؟! :)


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393 | 22:0 | نویسنده : negin |

روز هاست غمگینم

در عکسهایم...در ترانه هایم...

در اتاقم...در زندگی...در دنیا...

صدای من وقتی تو را صدا میکند غمگین است...

و مدتهاست

در چشمانم خوابی خزیده

اما من هنوز بیدار

و چون سایه ای سرگردان

به این سو وآن سو گریزانم...

می گردم...نمی دانم به دنبال چه...شاید تسکینی...

و به تو تکیه میکنم

درحالی که دردها به من تکیه کرده اند...

نگاه نگرانت را به دنبال خودم میکشانم...

من در عمق روح تو قدم گذاشتم اما

عمق روح خودم متروکه مانده...

روزهای خوب...

امان از روزهای خوب...

 

×بغض...بغض...بغض...من بانوی بغض ها هستم...

×چندوقته دچار یک آرامش عجیب و ترسناکم...

×های بارون...بارون...فقط همین...

 

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : یک شنبه 25 اسفند 1392 | 12:4 | نویسنده : negin |

تو حرف هارو با انگشتای خوشگلت...از زیر زبونم...نه،از زیر قلبم بیرون می کشی...

ما رابطمون رو کاشتیم...و طی چند روز رشد کرد وسبز شد...

رابطه ی ما عجله داره...

ما باهم رویای قشنگی ساختیم...

رفتیم حرم...پیش آقا...

چادر خیلی به صورتم می یاد...

تو خیلی خوشحال بودی...وهمش اشک ریختی...

و همش به من لبخند زدی...

و من همش نمی خواستم بری...

و نمی خواستم تو فقط یه خوابِ خوب...تو روزای کابوس مانند زندگیم باشی...

آره...تو واقعی هستی...حقیقی... :)

+حالم خوبه... :) خدایا منو ببخش...بابت ناشکریم...و بی وفاییم...

+نامردیه...من خیلی دوس داشتم امروز برم تولد پریسا :|

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392 | 11:39 | نویسنده : negin |

روزگار را عجیب خسته کرده ایم من وتو...!

هی برایمان مانع میسازد...هی ما بیشتر هم را میخواهیم!

هی برایمان دشمن میتراشد...هی مابیشتر دوستی میکنیم!

ما یک همچین آدم هایی هستیم!

ما میتوانیم،کنار هم،در ترافیک ساعت 2ظهر هم خوشبخت باشیم...

و در هیاهوی ضبط ماشین...

"لبخند من-لبخند تو" بشود بازی پنهانی ما!

بی ربط نوشت:چقد بعضی حرفا تلخن...بعضی حرف های نامرد :|

بی ربط نوشت2:اگه من امروز یه بلایی سر خودم آوردم...اصلا تعجب نکنید...و کاملا بهم حق بدید... :||| چقد اعصابم داغونه...چقد جسمم داغونه...چقد حالم خوب نیست... :|


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : جمعه 25 بهمن 1392 | 17:58 | نویسنده : negin |

هرکسی خوشبختی را در چیزی میداند...

وبرای رسیدن به خوشبختی شیوه ی خودش را دارد...

مثلا من خوشبختی را "تو" میدانم...

و شیوه ام برای رسیدن به خوشبختی "باتو بودن" است...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : چهار شنبه 25 دی 1392 | 21:47 | نویسنده : negin |

عزیزم...ماه را میبینی که امشب چگونه در آغوش آسمان آرام گرفته؟...

ببین چگونه تمام خورشید را از بستر آسمان جارو کرده...و خودش را در دلِ تنگ آسمان جا کرده...

ببین ماه را که تمام تنهایی آسمانِ سرمه ای را زدوده...و با لبخندی لبریز رضایت...خود را به دست های ابری آسمان سپرده...

ببین که امشب ماه...ستاره ها را هم به خلوت زیبای خود وآسمانش راه نداده...

عزیزم...امشب تو هم ماهِ آسمان ابری دلِ من می شوی؟..



  I know it's not much but it's the best I can do +
My gift is my song dear and this one's for you
And you can tell everybody this is your song
It may be quite simple but now that it's done
I hope you don't mind
I hope you don't mind that I put down in words
How wonderful life is while you're in the world

So excuse me forgetting but these things I do
You see I've forgotten if they're brown or they're black
Anyway the thing is what I really mean
Yours are...the sweetest eyes I've ever seen

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : چهار شنبه 11 دی 1392 | 16:45 | نویسنده : negin |

دیگر می خواهم از خودم جدا شوم...

پیوستن به تو...وارستگی از خود را می طلبد...

تو را خواستن یعنی..."من" را نخواستن...

یعنی "من" را باتو خواستن...محو در تو خواستن...

رهایی یعنی تو...و تو یعنی زیبایی...

مرا در حضورت رها کن...

مرا اسیر رهایی ات کن...

تا زیبا شوم...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : یک شنبه 1 دی 1392 | 14:18 | نویسنده : negin |

در این روزهایی که تو نیستی...من تقریبا تمام میشوم...

و همین طور خسته و بی دلیل...تفاله ام را به این ور و آن ور میکشانم...

تاشب...و در این شب هایی که تو نیستی...باید زودتر شام خورد...و زودتر خوابید...

شب هایی که تو نیستی...باید زودتر بهانه ای برای "گرخیدن" به زیر پتو پیدا کرد...

باید ساعتها را جلو کشید...

در این شب ها سردرد عجیب به کار آدم می آید... آن دکتر مهربان درونت هم اجازه میدهد...تا خود صبح در آغوش مسکن های خواب آور تجویزی اش ...به خوابی عمیق فرو روی...

و خواب...دنیایی که در آن اکثرا دچار بی حسی ونبودن میشوم...و من به این نبودن و بی حسی نیازمندم...

آری...من در بودنت به تو نیازمندم...و در نبودنت...به نبودن!


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392 | 21:43 | نویسنده : negin |

بین ما من و توئی وجود ندارد...تو منی...و من تو...

چقدر شبیهیم...

و چقدر محتاج یکدیگر...

چقدربه هم می آییم...

آری...چنان دو نیمه یک سیب...نه جدا شده ایم...و نه پوسیده ایم...

فقط این وسط...من نگران یک چیزم :

که نکند با اینهمه شباهت...

تمام شعرهایی که تا به حال برایت گفته ام...

در وصف خودم بوده باشد!!!         

+سیب هم که باشیم...باز مسافریم...مسافر یک جاده...

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : دو شنبه 4 آذر 1392 | 19:57 | نویسنده : negin |

ریشه های من در خاکی است...که تو از نسل آن هستی...و برگهای من...با بادهای پاییزی در هوا رقصانند...همان بادهایی که سرنوشت تو با آن ها گره خورده...

در تپه های سرسبز...و چشم اندازهای دور...صدای خنده هامان که می پیچد...شب گویی تازه متولد می شود...

غم هم که از حضور تو...لب طاقچه،کنار آخرین گلدان...میان عطر اطلسی ها...کز کرده است...

نامت می شود عطرباران...صدایت می شود دریچه لبخندوآرامش...

حضور بی تاب تو...در آغوش زنده ی من...می شوم انتهای احساس...و همچون ماه که دریا را،توئی جذرومد زندگی مرا...

بگذار تا می توانند مرا از تو بازدارند...

آن ها نمی فهمند نظم آسمان شب چگونه به هم می ریزد...اگر ماهش را چه پیدا و چه پنهان...نداشته باشد...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : یک شنبه 5 آبان 1392 | 21:55 | نویسنده : negin |

آینه ای شده ام...آینه ای سرد وآرام...آینه ای عجیب وخاموش...

آدم ها می آیند وتصویر خودشان را از من می خواهند...در صورتم لبخند میزنند...اما تصویرشان درون من لبخندی ندارد...اشک میریزند...اما تصویرشان درون من تر نمی شود...

لابد درست جیوه اندود نشده ام...!

در من نوربازتاب نمی کند...این روزها نور از من عبور می کند...

نور درون ذراتم جاری می شود...اما نوری به پیکر تماشاچیانم بازتاب نمی کنم...

آینه ای شده ام...که دیگران واقعیت را درون من می بینند...اما حقیقت همیشه چیز دیگری است...

آینه ای که سخت ترین سنگها از شکست آن مایوسند...

گویی تمام عمر...فقط به تصویر تو وفادار مانده است...

آینه ای که نه در دیروزش...نه در امروزش...ونه در فرداهایش...جز تصویر تو را در ذهن شیشه ای خود...نمی یابد...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : جمعه 26 مهر 1392 | 13:24 | نویسنده : negin |

من همیشه...در اوج غم و در اوج لبخند...در سیاهی و روشنی...در دلگیری و رضایت...همیشه و همیشه خواسته ام بهترین حقایق،وقایع،رویاها و احساسات را به تو هدیه کنم...گرچه این راهم میدانم که هرخواستنی عین توانایی نیست...

اما خوب است...خیلی خوب است که از پا نشستن را هم بلد نیستم...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : جمعه 22 شهريور 1392 | 3:56 | نویسنده : negin |

توهم تلخ رفتنت...چند صباحی است دامنگیر روزگارم شده...

چند صباحی است از کابوس گذشتنت بیدار میشوم...

چند شبی است...که با تلخ گریه های این توهم سر میکنم....

مدتی است که افکار تیره را مانند نقل ونبات به مغز مظلومم میبندم...و ساعت ها با دلپیچه های ذهن پریشانم...بیخوابی میکشم...

منهاشدنت از سرنوشتم=منها شدنم از رویاها...

وچه خوب تا مغزاستخوان این تساوی را میفهمی...

تو که میدانی چقدر در تظاهرکردن چیره دستم...پس نگذار تصور بی خیال بودنم در محیط افکارت جریان یابد...

چقدر رنج میکشم از این توهم که مرا هر روز در چشم تو کمتر می یابد!

چقدر تلخ کام میشوم این روزها که نمیپرسی حالم را...

چقدر نگران خودم میشوم وقتی نگرانی برایم را...در تن صدایت نمیشنوم...

چهارستون دلم میلرزد از این توهم شوم...

هرجور که حساب میکنم...من+نبودنت مساوی ادامه دادن نمیشود...

میبینی؟!...ریاضی ام هم بهتر میشود...وقتی پای تو وسط باشد!!!


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : جمعه 15 شهريور 1392 | 1:49 | نویسنده : negin |

لم یزرع ترین زمین دنیا میشوم...اگر نباری بر جهانم...

خواستنت را هرلحظه درونم آبیاری کن...که من سال ها دچار خشکسالی نبودنت بوده ام...

ببار که محصول من...لبخندتو خواهد بود...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : شنبه 2 شهريور 1392 | 16:14 | نویسنده : negin |

نظاره گر آخرین سکانس فیلم باتو بودنم هستم...حضور رنگینت را از حضورم میگیری...و همه چیز جز ردپای تو تار میشود...دنیا رنگ میبازد...دنیای سیاه و سفیدم هرلحظه طوسی تر میشود...هوا تاریکتر میشود...اطراف کدرتر میشود...

فراموش کرده ام...خودم را...حرفهایم را...دلخوری ها و دردهایم را...به یاد نمی آورم...کجا هستم...ساعت چند است...بی مکث قدم میزنم...در کوچه پس کوچه های نمور و تاریک این شهر بزرگ...شهر بزرگی که حالا درونش تنگی نفس ریه هایم را می آزارد...قدم میزنم...بی هدف...انگار دیگر خسته هم نمیشوم...

تنها چیزی که به وضوح به خاطر می آورم...رفتنت است...همه چیز روشن و ساده است...رفته ای...نیستی...دستانت را ندارم...دیگر صدایت را نخواهم شنید...به همین سادگی...تنها مانده ام...

اما انگار پذیرفتنش پیچیده تر از این حرفهاست...انگار ادامه دادن درکنار نبودنت...سخت تر از این حرفهاست...

گویی هرگز نبوده ای...اما درد نبودنت همیشه دامنگیرم بوده است...

به همین سادگی...رویاهایم نابود شده...با همین بی رحمی...نیستی...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : چهار شنبه 30 مرداد 1392 | 19:34 | نویسنده : negin |

I'll find you again in my beautiful world…...oh my pretty moon

Don't be afraid…don't be disappointed dear…I'll com soon and make you surender in my life…I know that you need it

We will safe forever…the god is our security forever…

It will be our direction in life…to be together…I promise I'll be so much better with your hands in my hands…


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392 | 22:5 | نویسنده : negin |

شاید اگر میدانستی روزگار چگونه به کامم می شود وقتی دستهایم را در ژرفای دستهایت غرق میکنی...به دستهای درهم گره خورده امان قفلی می بستی...و کلیدش را در مثلث برمودای دریای آرام می انداختی...

شاید اگرمیدانستی وقتی به من نگاه میکنی...چگونه آرامش به حضورم یورش میبرد...نگاه مهربانت را تا ابد به نگاه تشنه ام میدوختی...

یا مثلا...شاید اگر میدانستی وقتی پا به پای من میشوی...و با من در خیابان های خلوت صبحگاه و شامگاه قدم میزنی...چگونه همه ی زیبایی جهان در قدم هایمان خلاصه میشود...حتی با من در تمام پله های آسمان هفتم هم همقدم میشدی...

اولین دیدار هایمان...ناگفته از من چیزی طلب میکردی...که بهانه ی همراه شدنت با من باشد...و من فقط از تو جرئت میخواستم...جرئت دل به دریا زدن...و همراه شدن با رویای من...و تو جرئت کردی و تمام سدهای عظیم این دلبستگی را نادیده گرفتی...

شاید دنیای حسود نمیداند...هربار که مارا از هم دور میکند...گویی هزاران بار مارا به یکدیگر نزدیک تر و نیازمندتر میکند...بگذار به لج بازی های بی فایده اش ادامه دهد...

من که تو را بسیار وسیع تر از کوچکی های دنیا میخواهم...

 

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : سه شنبه 22 مرداد 1392 | 19:50 | نویسنده : negin |

گاه گاه...لبخند بزن و بگذر...مرا ببخش...خود را ببخش...عیبی ندارد...خسته که شدی از من هم بگذر...خسته که شوم خواهم گذشت...از تاریکی فرارنکن...به شب پناه بیاور...از قفس تنهایی خود خواسته ات رها شو...اسیر خودخواسته ی رویای من باش...

باش...اما بایدی در کارنیست...برو...دلی نمی شکند...تنها اتفاقی که می افتد این است که:یک نفرتنها شبیه خودت تنها میشود...

خورشید نور بخش زندگی من نباش...همنشین تاریکی هایم شو...انعکاس هم میشویم...برای هم بلندترین قله برای فتح می شویم...صدای فریادت زیر آب را...بارها شنیدم...بازهم خواهم شنید...و تو میدانی...

آرامش زمستان رابودی...بی قراری بهار را بودی...حتی در این میان باهم روی برگهای خشک و شکننده ی پاییز قدم زدیم...بیهودگی های تابستانه راهم بمان...آن گاه اگر خسته شدی...خود راببخش...لبخند بزن...وبگذر...خاطرات راببر...و دیگر پشت سرت راهم نگاه نکن...

ما یاد گرفته ایم که همچون دقایق...بی اعتنا باشیم...پس دیگر نگران چیزی نباش...حتی من...

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : شنبه 12 مرداد 1392 | 20:50 | نویسنده : negin |

سالهاست همین گونه مانده است...بهت زده وآرام،متعجب وشاد...اما شادی سراسرغم...

سالهاست آرام وبی صداست...لبریز سئوال...ولی همین گونه مانده است...خسته است...نه از اینکه شاید هرگز جوابی نیاید بلکه از آن سو که سالهاست همین گونه مانده است...

مانند تشنه لبی در بیابان که محو تک ابر کل آسمان در بالای سرش است...ولی می داند این ابر هرگز نخواهد بارید...

همین گونه مانده است...همین طرف پرچین نگاهت مانده است...هرگز دروازه های شهر حضورت برویش گشوده نخواهند شد و او این را به خوبی می داند...اما بازهم مانده است...همیشه همین گونه مانده است...

نگاهم را می گویم که به نگاهت خیره مانده است...وسالهاست که همین گونه مانده است...

 

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : یک شنبه 2 تير 1392 | 15:21 | نویسنده : negin |

سخت است،بالهایی زیبا و هوس انگیز برای پرواز داشته باشی  اما خودت با دستهای خودت آنها را به اجبار شکسته باشی...

سخت است ناتوان بودن در برابرجبر زمانه...و محروم بودن دستانت از دستانی که بی وقفه آنها را میخواهی...

سخت است که حتی دایره لغاتت هم همراهی ات نکنند...و قلم در دستان لرزانت مضطرب شود...

و در هوای گرم نزدیکی تابستان که جسمت را می آزارد...روحی داشته باشی که در حال یخ زدن باشد...و بوی پاییز و بارانی سیل مانند از حال و هوایت بیاید...انگاه خود را بیخیال و قوی و آرام ظاهر کنی...

و سخت تر از همه هم این است که از شدت هجوم غم...وبلاگت را برای دردودل کردن انتخاب کنی..!!!

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : شنبه 18 خرداد 1392 | 18:24 | نویسنده : negin |

نمیدانم...نمیدانم با کدام اذان از گلدسته های طلایی زندگانیم شنیده شدی...

نمیدانم با کدام ذوق و قریحه واژه شدی...و زاده شدی وبهترین ترانه ی دفتر سپید حضورم را ساختی...

نمیدانم از کدامین چشمه جوشیدی و شراب جاودانگی را از رودخانه خروشان نگاه تو نوشیدم...

نمیدانم چگونه در شوره زار وجود من جوانه زدی ...رشدکردی...و تنهاترین وعاشقترین شقایق شدی...

نمیدانم...و فرقی هم نمیکند...

حالا که از بیراهه های راه به من پیوستی و من را به اصلی ترین مسیر زندگی بردی...

حالا که مرا مشمول حس آزادگی حضورت کرده ای...

حالا که هستی و با من در کوچه باغ های زندگی زیر برف و باران و رگبارتنهایی قدم می زنی...

دیگر به قبل یا بعد از تو نمی اندیشم...تنها حضورت را همین لحظه و همین ثانیه احساس میکنم...

دستهای سرد وآرامت را در دست می گیرم...وتمام گرمای جهان را احساس میکنم...وبودمان را باز هم...بارها و بارها وبارها نوازش می کنم...

و همچون ترانه های زیبای زمزمه در دشت...هر لحظه زمزمه ات میکنم...وبا تو هستم...با تو...باتو...

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : دو شنبه 16 ارديبهشت 1392 | 21:53 | نویسنده : negin |

زمان مرده است...تنها بقایای ان،غبار روی کتاب خسته ی تاریخ است...

من وتو غرق درهیچ،به هیچ می اندیشیم...

با نگاه هایمان از هیچ سخن میگوییم...

ولیوان خالی از نوشیدنی را سر می کشیم...و به تخت تهی از پارچه وپشم وچوب تکیه زده ایم...

من و توی من تو هرگز ما نخواهد شد...ما همیشه من وتو خواهیم ماند،تنها وجه مشترک من و تو یک "اهنگ دور"...و"هیچ" است...

آرام میگذریم از سیاهی،به روشنی که می رسیم چشمها را فرو میبندیم...

درنگی کردیم...آرزو کردیم...باران بارید...خیس شدیم...بیا...بیا...بشکن دیواره های ذهن مشوشم را...صدایم کن...به فریادت برسم...بشکنم دیواره های ذهن هیچت را...فرار نکن...خیال نکن...بهت نکن...بغض نکن...آری همه چیز رنگ باخته میدانم...چه اهمیت دارد؟...

بیا و در کنار من یک تنه حریف همه ی وزش های عالم باش...سمفونی باد وباران را بخاطر داری؟...داخل واژه ها شو...در واژه ها حل نشو...

آه...بگذار کمی ازحقیقت پیش تر بروم...

چه اهمیت دارد که من و تو هرگز"ما" نشویم؟...به آینه ها نگاه کن،همه من وتو را نشان میدهند...هیچ کدام ما را نشان نمی دهد...چه اهمیت دارد؟ بگذار همچون "مهربانی"اشتباه گرفته شویم...

آری...میدانم غریبه ای هستم از دیاری دیگر...و میدانم غریبه ای هستی از دیاری دیگر...حال هردو "آشنایی" داریم...

دگران می گویند...صبح ها می ایند...چه اهمیت دارد...بگذار ما بگوییم کاش شبها نروند...

آن خدا ما را بس...آسمان ما را بس...قایق منتظر است...دور خواهیم شد از این فصل غریب...دریا منتظر است...دیگر چه اهمیت دارد؟...چه اهمیت دارد؟...

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : سه شنبه 3 ارديبهشت 1392 | 18:36 | نویسنده : negin |

دلتنگم...همانقدر که ماهی برای دریای خالی از زباله همانقدر که پدر بزرگ برای گذشته...همانقدرکه مادر برای پسر...همانقدرکه دختر برای پدر...همانقدرکه مردم برای آرامش...و دلتنگم همانقدرکه شهر برای سکوت...همانقدر که ماه برای چشمها... همانقدرکه کودک برای شکلات...من برای تو...آه...

 خسته ام...همانقدرکه کوچه از انتظار...همانقدرکه مردم از"گذراندن"...همانقدرکه گوشهایم از هیاهو...همانقدرکه دوستان ازدشمنی...همانقدرکه خانه از سکون...همانقدرکه پنجره از پرده... همانقدرکه پرستو از خزان های طولانی این سالها...من ازنبود تو...

 

  تو نیستی...ومن بامشتی قرص ویک کتاب تکراری وچند آهنگ قدیمی مدتهاست خلوت کرده ام...بله...تو نیستی ومردم به من تهمت عاشقی های امروزی را می زنند...

 

  تونیستی ومن دلبسته به آرایه های ادبی تکراری...هر روز قلم بدست،تا انتهای درد پیش می روم...وهربار هنگام بازگشت چیزی درمن ازدست میرود...مدتی است که نیستی ومن روزها همنشینی بادیوارها را به زندگی در دنیاهای امروزی ترجیح میدهم...

 

حال همه ی احساسات،وقایع،رفتن یاماندن،زندگی یامرگ و...چه فرقی می کند؟وقتی تو نیستی،هیچ چیزبرایم فرقی نمیکند...حتی بودن بی حضوریا نبودن خودت...

 

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 | 13:6 | نویسنده : negin |

شبگردی می کنم...در کوچه باغ های طولانی ابعاد اتاق..در انتهای دالان تنهایی هایم...زخمی به چشم می خورد...     

 کمی انطرف تر،در حوالی گل های نرگس...عطره کاهگل خیس

  به مشام می رسد،همان عطراشنایی که مرا باخودم غریبه می کند.                      

باران باریدن گرفته...و من دست در دست انتخاب،از تو می گذرم تا به تو برسم.                                                       
نه به رفتن یا ماندن تو،نه به جدال سکوت وسخن،نه به دروغ های  مصلحتی آفتاب...نه به فریاد های زیر اب ...ونه حتی به  معصومیت چشمان ان اشنای هردوی ما...                            نه،به هیچ کدام نمی اندیشم!!!   

 تنها به ان من پنهان در چشمان عروسک زینتی اتاق می اندیشم!

غصه ام می گیرد،تا بهانه ای بیاورم برای سقوط احساس...

و دلتنگ ان چیزهایی می شوم که برای نگفتن دارم...

می روم تا عاشقانه ترین کلمات عاشقانه ام را به نسیم صبحگاه بسپارم...

لبخند میزنم،از ته دل...به اذانی که لحظه ای قطع نمی شود...

و تن داغ دیده ی نیت را در اب گواراچشمه ها شستشو میدهم...

وحضور بی وقفه هیجان را در اوج سکون لمس می کنم...

وبا دنیاهایی مملو از آرزو جامه ی خواب به تن می کنم وساده

ترین ها را نثار سخت ترین ها می کنم...

ومن اغاز می شود...             

                                                    

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 اسفند 1391 | 17:47 | نویسنده : negin |

.

.

.

.

هر چند بسیار خسته ام ...بسیار دلتنگم...

هر چند هر از گاهی خودم را فراموش می کنم و با این که ارزوی دیدنت را در دل می پرورانم ...حتی از یادآوریت هراسانم...

متاسفانه باید بگویم ما با هم غمگین و تنهاییم...و البته بدون هم غمگین ترین و تنها ترین می شویم...

و بسیار تهی...

 پس بیا بین بد و بدتر هم که شده بد را برگزینیم...!!!

D:

 

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391 | 23:18 | نویسنده : negin |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.