دلتنگم...همانقدر که ماهی برای دریای خالی از زباله همانقدر که پدر بزرگ برای گذشته...همانقدرکه مادر برای پسر...همانقدرکه دختر برای پدر...همانقدرکه مردم برای آرامش...و دلتنگم همانقدرکه شهر برای سکوت...همانقدر که ماه برای چشمها... همانقدرکه کودک برای شکلات...من برای تو...آه...

 خسته ام...همانقدرکه کوچه از انتظار...همانقدرکه مردم از"گذراندن"...همانقدرکه گوشهایم از هیاهو...همانقدرکه دوستان ازدشمنی...همانقدرکه خانه از سکون...همانقدرکه پنجره از پرده... همانقدرکه پرستو از خزان های طولانی این سالها...من ازنبود تو...

 

  تو نیستی...ومن بامشتی قرص ویک کتاب تکراری وچند آهنگ قدیمی مدتهاست خلوت کرده ام...بله...تو نیستی ومردم به من تهمت عاشقی های امروزی را می زنند...

 

  تونیستی ومن دلبسته به آرایه های ادبی تکراری...هر روز قلم بدست،تا انتهای درد پیش می روم...وهربار هنگام بازگشت چیزی درمن ازدست میرود...مدتی است که نیستی ومن روزها همنشینی بادیوارها را به زندگی در دنیاهای امروزی ترجیح میدهم...

 

حال همه ی احساسات،وقایع،رفتن یاماندن،زندگی یامرگ و...چه فرقی می کند؟وقتی تو نیستی،هیچ چیزبرایم فرقی نمیکند...حتی بودن بی حضوریا نبودن خودت...

 

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 | 13:6 | نویسنده : negin |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.