یک روز می روم
از همه ی شهرهای بسته،
از همه ی خانه های بسته،
از همه ی اتاق های بسـته،
از همه ی فکرهـای بستــه،
و پنجره را
رو به تنهایی گسترده ام باز می کنم...
+ازیه وبلاگ اتفاقی برداشتم این متنو...واتفاقا باحالم متناسب بود...
موضوعات مرتبط: هر چی دلم بخواد!!! ، ،
زمان را گم میکنم...
ازآن دَم که میان دستهای تو روییده ام...
وزمان،این ظرف کوچک وشکننده، را گم میکنم...
وقتی که تمام امیدت را از دریچه ی چشم هایت...
به رگهای قلبم تزریق میکنی...
گذشته،حال وآینده
حاضرمیشوند...
ومن به حس بی نهایتی درآن سوی زمان ها
رانده و وانهاده میشوم...
وحزن شیرینی که
دراین حادثه ی لطیف...انتظارِمرامیکشد...
موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،