کاش میرفتم یه گوشه حیاط...

کز میکردم کنج دیوار...

زیرآفتاب داغ...

و آروم آروم آب میشدم...

تا حداقل دلت میسوخت برام...

ومیومدی دستمو محکم می گرفتی...

ومیبردیم هرجایی که خودت میری...

هرجایی که توش آرامش تو باشه...

واحساسی مبهم وشیرین بینمون درجریان باشه...

آه...

کاش وقتی صدات میکنم بشنوی...

کاش انقد کم طاقت نباشم...

کاش هوا انقدر گرم و آزاردهنده نبود...

 

+یه حس بی رحم هست...که انگار منو رها کردی...آه...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 20 ارديبهشت 1393 | 13:31 | نویسنده : negin |

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن...که دوست خود روش بنده پروری داند...

غلام همت آن رند عافیت سوزم...که در گداصفتی کیمیاگری داند...

وفاوعهد نکو باشد ار بیاموزی...وگرنه هرکه تو بینی ستمگری داند...

                                                                            "حافظ"

 

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

زندگی در دوستی بامرگ عالی تر شده است...

 

برای صحبت آیینه ها به سنگ بیندیش...

صریح باش که دل طاقت کنایه ندارد...

 

درمقامات تحیر جای استدلال نیست

عقل می خواهد که من هرگز نفهمم چیستم...

                                                       "فاضل نظری"


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393 | 2:14 | نویسنده : negin |

کابوس هایی که دربیداری بیاد نمی آوری...

وقتهایی که درخواب هم درد را احساس میکنی...

و لبخندت درجستجوی چشمانی گم شده...

هوا سنگین وگرم...

صدا در سرت سرگردان...

ذهن دراختیار نقاط سیاه...

خستگی مثل پیله ای بدورت پیچیده...

وزن نگاه ها از توانت خارج شده...

و بغضی که هست ونیست...

بنویس...وخط بزن...

بنویس...وپاک کن...

نگذار چیزی درونت حکاکی شود...

همه چیزباید گذرا باشد...

دور بایستند از تو...

بشنوی کسی صدایت می کند...ولی خودت را سرگرم کاری کنی...

فرار کن...

از خودت...

از ترسهایت...

از احساسی که هست...

فرارباید کرد...

 

+این نوشته رو چندوقت پیش نوشتم...ولی الان یهو دلم خواس بذارمش...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393 | 22:9 | نویسنده : negin |

مرگ...

آخرین فاصله باقی مانده بین ماست...

وما حل شده ایم...

در چیزی نامعلوم بین خودمان...

شاید یک یاچند احساس...

شاید یک حضور...

نمیدانم...

مدت هاست...که ما در رویاها غرق نمی شویم...

این رویاها هستند که غرق ماشده اند...

وماده دیگر گنجایش ندارد...ظرفیت ندارد...

ظرفیت دستهایمان را...

ظرفیت چشمهای دوخته شده ی مارا ندارد...

و واژه ها قالب تهی میکنند...

وقتی که نگاهت مرا احاطه کرده باشد...

من آرام صدایت میکنم...

و تو آرام تر...لبخند می زنی...

آوار بغضهایم...مرا ازدست نخواهند داد...

که چون تویی مرا دربر گرفته...

خواب خوب بی پایان...

 

+دستورتون خوب انجام شد عایا؟! :)


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393 | 22:0 | نویسنده : negin |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.