ای دل صاب مرده باز تورو خواب برده...

پاشو ازخوابو ببین...دنیاتو آب برده...

دارم ازاینهمه گریه آب میشم...رو سر دنیا دارم خراب میشم...

خیلی مایوسه دلم...یه کاری کن...

داره میپوسه دلم...یه کاری کن...

غمو غصه شده حق دل من...به همینا مستحق دل من...

میدونستی پیش تو گیره دلم...

آی...میدونستی بری میمیره دلم...

دارم از درد غریبی آب میشم...رو سرخودم دارم خراب میشم...

:'(

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : دو شنبه 13 بهمن 1393 | 18:10 | نویسنده : negin |

الان ازنظر روحی تو شرایط عجیبی هستم...

کم کم دارم ازآدما و خودخواهیشون میبُرم...

ازتوقعاتشون خسته شدم...

از اون خودم که با آدماس خسته شدم...

چن روزه تو فکرم که از دنیای حقیقی همه آدما بیام بیرون،برای یه مدت طولانی...همه وهمه...

و فقط بعنوان یه واقعیته متحرک تو زندگیشون باشم!

این خیلی برام سخت خواهد بود...

و شاید خیلی خودخواهانه وحتی نامردی باشه..

شاید خیلی هم عذاب بکشم اگه این تصمیمو عملی کنم...

ولی تو فکرشم...

به شدت تو فکرشم...

من دیوونه ام وهمه چی ازم برمیاد!

 

+یه حرفایی هستن گاهی..که دلم نمیخاد به شخص خاصی بگم...فقد دلم میخواد بگمشون!..اینجوروختا معمولا میام اینجا مینویسم...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : جمعه 5 دی 1393 | 11:0 | نویسنده : negin |

یه مسافر دیوونه باشی...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 22 آذر 1393 | 12:4 | نویسنده : negin |

اتفاق مهمی نیفتاده است...

فقط

همان شبهایی که تورا بر پشت ستاره ها

سوارمیکردند وبرای من می آوردند،

حالا مدتیست

آه و بیخوابی را برباد پاییزی

سوارمیکنند،

وازپنجره

به اتاق خلوتم میریزند...

 

+تحمل میکنم غیبت ماهو...میدونم نیمه ی همدیگه هستیم...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : یک شنبه 9 آذر 1393 | 21:58 | نویسنده : negin |

- مژه هام جدیدا خعلی میریزن!

موهامم خعلی میریزن!

اولی احتمالا بخاطر زیادگریه کردن!

دومی احتمالا بخاطر مث عادم غذانخوردن-بقول یکی از دوستان- وعوارض قرصای مزخرف!

غصه میخورم برا موهامو مژه هام گاهی..

- نه افسرده ام

نه بی انگیزه

فقط دردام یکم خیلی زیادن...!

بزرگن یه خورده!

ولی این جمله ی دوس داشتنی رو هیشوخ یادم نمیره: الله اکبر..

:)

 

+شکرت.. :)


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 1 آذر 1393 | 23:4 | نویسنده : negin |

دیروز

دوحرف آرام

دو صدای گمشده

دو نگاه مهربان بودیم

و به ابرهای آسمان

طمعی بی پایان داشتیم...

و امروز برشانه های ما

یک حرف ناتمام

یک ناله ی بیصدا

یک نگاه دزدیده شده

و آرامشی تلخ...سنگینی میکند...

فردا

وجه مشترک ما

باران غصه ایست

که بر سرهردوی ما

خواهدبارید...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : پنج شنبه 3 مهر 1393 | 16:29 | نویسنده : negin |

بهار مانند یک الماس رنگین ودرخشنده...وقتی که هرلحظه کنارم باشی...وهرلحظه انتظارت رابکشم...برگردنم آویخته شده...

وپاییز یعنی باهربرگی که از هردرختی،درهرگوشه ی جهان،برزمین می افتد...بیشتر عاشق خدا باشیم...

و هرسال پاییز را نظاره کردیم درحالی که...از شوق بهم رسیدن دستهایمان اشک میریخت...

خورشید سوزان تابستان راهم میتوان دوست داشت...وقتی که تمام شهر را قدم به قدم دوره کنیم...برای یافتن سایه ای کوچک به اندازه خودمان!

و زمستان که...

نمیدانم این تو وآغوش من هستیم که در زمستان خلاصه میشویم...یا زمستان است که درما خلاصه شده!

دانه های کوچک برف میتوانند تورا ازخواب بیدارکنند...وقتی که تمام شب را درانتظارمن بوده باشی...

خداوند مارا قرنها پیش ازتولدمان...در ذهن فصلها حک کرده...

وقتی که مابا رویایی فراسوی ادراک آدمها...درکوچه های ساکت صبحگاهی قدم زدیم...

دنیا فهمید...داغ ما مدتهاست بردلش گذاشته شده...

 

+این متنو باکلی حس نوشتم...برام مهم نیس بقیه خوششون بیاد یانه...اونی که باید خوشش بیاد،مطمئنم خوشش میاد! D:

+خدایا برای اینهمه امید وآرامش و توان که برای باربی نهایتم بهم بخشیدی...شکرت...شکرت...ششششکککککررررررررتتتتتتتتتت...

+بضی وقتا انقد حال آدم یهو خوب میشه که لبخند از رو دهنش جم نمیشه! D:

+به این امید که تو میای من ازین خونه نمیرم... :)

+سرما!جونه مادرت زودتر بیا دیگه باو! =)))

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : سه شنبه 28 مرداد 1393 | 11:48 | نویسنده : negin |

یادته روزی که کمکت کردم از بزرگترین گناه دنیا نجات پیداکنی؟...

یادته روزایی که کنارت موندم تا امیددوباره بهت برگرده؟...

یادته روزایی که منو خندوندی تا غصه هارو فراموش کنم؟...

وبهت گفتم ازامروز به بعد...مث یکی ازاعضای خونوادم...خودمو نسبت بهت مسئول میدونم...

حالا میفهمی چقد سخته که تو رو تخت بیمارستان خوابیدی ومن نمیتونم کاری کنم؟!...

حتی نمیتونم بیام ببینمت...

یاصداتو بشنوم...

زودترخوب شو...من دیگه جاندارم...ازهمه طرف سختیای زندگی بهم حمله کردن...لبریزه لبریزم...

آه...خوب شو...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 25 مرداد 1393 | 13:6 | نویسنده : negin |

باید ادامه داد...

وامیدوار

وآرام

وشاکر بود...

حتی وقتی که کلاف دنیا...

برگردنت سنگینی میکند!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : یک شنبه 19 مرداد 1393 | 21:9 | نویسنده : negin |

وقتی که دایره آزادی ات

ازخیابان به 4دیواری خانه

از خانه به اتاقت

واز اتاق به رخت خوابت

واز رخت خواب به چهارستون بدن خودت

واز خودت به ذهنت...

محدود میشود!

 

+خدایا...خودت میدونی که فقط بخاطرخودته که دارم ادامه میدم...چیزایی رو که برام سخته...خیلی سخت!

بیشترش دیگه واسه خودمم نیس...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : سه شنبه 17 تير 1393 | 17:34 | نویسنده : negin |

مادرم تویی

پدرم تویی

برادرم تویی

خواهرم تویی

دوستم تویی...

همه کَسِ من تویی...

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

به یه عده خاص از دوستان رمز داده میشه...! آرام



موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 4 تير 1393 | 14:12 | نویسنده : negin |

شب ها از صدای هق هق سطل زباله ی اتاقم خوابم نمیبرد...

من هر شب قبل از خواب...حرفهایم را روی کاغذهای چک نویس وبه درد نخور می نویسم...

بعد مچاله میکنم و در سطل زباله می اندازمشان...

سطل زباله ی مهربانم تاصبح برایم اشک می ریزد...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 7 خرداد 1393 | 13:15 | نویسنده : negin |

کاش میرفتم یه گوشه حیاط...

کز میکردم کنج دیوار...

زیرآفتاب داغ...

و آروم آروم آب میشدم...

تا حداقل دلت میسوخت برام...

ومیومدی دستمو محکم می گرفتی...

ومیبردیم هرجایی که خودت میری...

هرجایی که توش آرامش تو باشه...

واحساسی مبهم وشیرین بینمون درجریان باشه...

آه...

کاش وقتی صدات میکنم بشنوی...

کاش انقد کم طاقت نباشم...

کاش هوا انقدر گرم و آزاردهنده نبود...

 

+یه حس بی رحم هست...که انگار منو رها کردی...آه...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 20 ارديبهشت 1393 | 13:31 | نویسنده : negin |

کابوس هایی که دربیداری بیاد نمی آوری...

وقتهایی که درخواب هم درد را احساس میکنی...

و لبخندت درجستجوی چشمانی گم شده...

هوا سنگین وگرم...

صدا در سرت سرگردان...

ذهن دراختیار نقاط سیاه...

خستگی مثل پیله ای بدورت پیچیده...

وزن نگاه ها از توانت خارج شده...

و بغضی که هست ونیست...

بنویس...وخط بزن...

بنویس...وپاک کن...

نگذار چیزی درونت حکاکی شود...

همه چیزباید گذرا باشد...

دور بایستند از تو...

بشنوی کسی صدایت می کند...ولی خودت را سرگرم کاری کنی...

فرار کن...

از خودت...

از ترسهایت...

از احساسی که هست...

فرارباید کرد...

 

+این نوشته رو چندوقت پیش نوشتم...ولی الان یهو دلم خواس بذارمش...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393 | 22:9 | نویسنده : negin |

من1: حالم بده...

من2: امشبم میگذره...تموم میشه بالاخره...

من3: هه...احمق...باز داری خودتو گول میزنی؟! خو امشبم بگذره...فردا چی؟! فردا خیلی بهتره؟!...بدبخت...هیچکارم نمی تونی بکنی...همینه که هست...

من4: هیس...هیسسسسس...حق نداری انقدر سیاه اندیش باشی...

من5: از این نوشتن بدم میاد...از مامان...از بابا...از خونه...از این پرده...اما از خودم بدم نمیاد...دلم برای خودم میسوزه...

من6: بخواب...بخواب...بخواب...همش بخواب...غفلت بهترین راهه...بخواب لعنتی...

من7: این بخشی از سرنوشت توست...باهاش کنار بیا...هه...

من8: چیکارکنم؟!...

من9 وخیلی من های دیگه: ...........

من1: حالمممممممممممم بدههههههههه...خدایااااااااااااااااااااااا....آه...خدایا...

من0: بسه دیگه...بسه...بسه...

همه ی من ها: ....................آه...

همه ی من ها: بارون...

من0: هه...

 

+ هرسونسیمی می وزد...ویران تر از ویران منم...

   هرسایه اینجا میخزد...چون روح سرگردان منم...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : پنج شنبه 14 فروردين 1393 | 22:23 | نویسنده : negin |

بوی ناب قهوه...

موبایله خاموش...

صدای پر از خش خواننده ی مورد علاقم...

گیتار برقی...     

حرکت ناخودآگاه سرم و پاهام...

بغض...وخنده...

تایپ کردن یه مشت چرندیات،برآمده از ذهن مخدوشم...

من دارم تظاهر میکنم...

من امروز برای خودمم تظاهر میکنم...

توام نفهم خوب نیستم...

و

غرق میشم تو صدای این گیتار برقی لعنتی...

و به هیچی فکر نمیکنم...

و صداهای اطرافم باز شنیده نمیشن...

هیچی وهیچکی نمیتونه منو اسیرومحدود کنه...

فقط گاهی خودم...

هه...

من دیوونه ام...

واسم سخته با آدمای عاقل زندگی کردن...

دکترا جوابم کردن!!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : دو شنبه 19 اسفند 1392 | 15:9 | نویسنده : negin |

وقتی به خانه برگشتم...خسته بودم...

آنقدر که حتی لباسهایم را عوض نکردم...

چیزی نخوردم...آهنگ هم گوش نکردم...

خستگی جوری در من جریان داشت...

که به چیزی فکر نمی کردم...

به تو هم فکر نکردم...به خودم هم...

به هیچ کس سلام نکردم...

موبایلم را هم یک گوشه انداختم...

فقط دراز کشیدم...و چشمانم را روی هم گذاشتم...

اما آنقدر خسته بودم که...خوابم هم نبرد...

هنوز هم خسته ام...

و خستگی طوری درمن رخنه کرده...

که هیچ تلاشی برای رفع آن نمی کنم...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392 | 14:1 | نویسنده : negin |

یک نفر در قلب من هست...

که خیلی شبیه تو است...

صورتش مانند تو قرص ماه را تداعی می کند...

شبیه تو راه می رود...آنقدر که گاهی فکر میکنم با پاهای تو راه میرود!

صدایش مثل وقتهایی که تو آواز می خوانی...دلنشین است...

وقتی که میخندد مثل تو،گونه هایش چال می افتد...

و مثل تو همیشه موهایش پریشان و بهم ریخته است!...

دستان مهربانی هم دارد...

اگر او را این اطراف دیدی...

سلام مرا برسان و بگو:

انتهای همین کوچه باغ...

یک نفر تا اول بهار امسال-و تمام بهارهای عمرش!-

در انتظار توست...

یک تنها که آغوشش...فقط برای تو تعبیه شده...

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : جمعه 20 دی 1392 | 12:33 | نویسنده : negin |

باید در خانه بمانم...

در بستری از درد و بی تابی دراز بکشم...

و به همه چیز و همه کس غر بزنم...

و در این فکر باشم...

که چگونه یک دردساده...می تواند قرارهای زیبای مارا خراب کند...

و تو را نگران...

هرچند ثانیه یکبار هم باخود بگویم...

حیف از قدم ها ولبخندها وحرفهایی که...میشد باهم بزنیم!

کاش بدنم کمی بیشتر بامن مدارا می کرد...

 

+حال این روزام...دقیقا مثه این عکسه...

 

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : یک شنبه 8 دی 1392 | 11:51 | نویسنده : negin |

من بعضی وقتا...یهو روانی میشم! :|

اصن یهو میرم تو خودم...! :|

همین جور بی دلیل...بدون اینکه اتفاقی افتاده باشه و یا مسئله ی خاصی اذیتم کرده باشه...! :|

غمگین میشم...بی حوصله میشم...عذاب میکشم...و همش افکاری که ازشون میترسم و مسائلی که اذیتم میکنن میاد تو ذهنم... :|

و چیزی که اینجور وقتا حالمو بدتر میکنه اینه که مجبورم تظاهر کنم حالم خوبه! :|

چون وقتی دیگران ازم میپرسن:چی شده؟چرا ناراحتی؟چیزی شده؟...هیچ جوابی ندارم!

امروز هم حالم اینجوری بود...!فقط یه نفر فهمید حالم خوش نیس...ولی من بازم انکار کردم... :|

ای بابا...خو الان چرا من انقد افسرده ام؟؟!! چه مرگمه؟؟!! یکی به من جواب بده!!!

+چه مسخره!خو که چی میام این چیزا رو تو وبلاگم مینویسم؟؟!!که چی بشه؟؟!! :|

+من دارم از درون داغون میشم!!! براساس هیچ و پوچ! :|

+لعنت به تکرار بیهودگی...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 27 آذر 1392 | 14:28 | نویسنده : negin |

گاهی باید با یک صدا آرام شد...

با یک لبخند راضی شد...

به گرفتن یک دست...دل بست...

و گاهی باید بخاطر یک حضور ادامه داد...

من گاهی دلخور میشوم...که بایک جمله ات فراموش کنم...

گاهی درد میکشم...که با حضور تو تسکین یابم...

من گاهی خودخواه میشوم...که آرامش وجود تو را داشته باشم...

و گاهی میترسم...تا به تو پناه آورم...

بله...وقتی احساس پا از حدی فراتر گذاشت...

و یا بی حسی...از حد عادی خارج شد...

باید سکوت کرد...

نباید نوشت...نباید خواند...نباید سرود...

تنها باید زیر نور مهتاب قدم زد...کنار ماه قدم زد...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : جمعه 22 آذر 1392 | 15:21 | نویسنده : negin |

داره برف میاد...

به خدا داره برف میاد...

بالاخره اومد...

انقد خوشحال و ذوق زده ام که دستام دارن میلرزن!

چقد دنیا رنگی و زیباست...

چقد زندگی رو دوس دارم...

یه عالمه احساس خوب تو وجودمه...

یه عالمه شکرگزاری...

انگار تو هر دونه برف دل منم هست... :))))))))

+آه...با تموم وجود میخوامت الان...فقط تو حال الانمو میفهمی...فقط تو...چون تو تنها کسی هستی که وجود برفیمو درک کردی!

کاش میشد باهم باشیم...و امروز باهم بریم بیرون و اولین برف امسال رو کنار هم جشن بگیریم...کاش... :| احساس بی خونه و بی هم خونه بودن سخت تلخ کرده کاممو!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 13 آذر 1392 | 19:26 | نویسنده : negin |

تنهایم...بین مردم کشورم...بین همه دوستان وآشنایانم...

درکنار عزیزانم...حتی درکنار خود تنهایی...تنهایم...

جز درکنار تو...من باهمه تنهایم...

احساس غربت میکنم...در این عالم...در وطنم...

در شهر زادگاهم...درخانه ام...حتی در پیرهنم...احساس غربت میکنم...

جز در آغوش حضورتو...من در همه جا احساس غربت میکنم...

 

+دیگه واقعا داره خیلی سخت میگذره... :| پس کی این غربت وتنهایی خودخواسته تموم میشه؟!!!

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 13 آذر 1392 | 14:42 | نویسنده : negin |

دلتنگت که میشوم...گویی دست ها و پاهایم بسته می شوند...

نه پای رفتن به جایی را دارم...نه انگیزه و اشتیاقی برای گرفتن دستی...

گاهی میروم سراغ کتاب های شعرم...آنقدر یک شعر را میخوانم...تا چشمهایم سفید میشوند به بیت هایش...

گاهی هم میروم سراغ نوشتن...هی مینویسم...و هی خط میزنم...

در نهایت من می مانم و افکاری خسته...مدفون میشوم زیر کاغذهای خشمگین و خط و خطی و نیمه پاره!

دلتنگت که میشوم...به روی خودم نمی آورم...که اگر بیاورم تمام شهر منقلب خواهد شد...و غبارآلود درست مثل حضور من!

دلتنگت که میشوم...به همه چیز معترضم...از طعم غذا گرفته تا رنگ دیوارهای اتاق و ساعت کاری!

در دلتنگی ات کودکی بی تاب پنهان شده! تا وقتی هم که آغوش مادرش را از این بازار بی رحم و شلوغ پس نگیرد...دست از گریه و التماس برنخواهد داشت...

+دقیقا از لحظه ای که روز جمعه-9/15-شروع بشه...دنیا دوباره با من مهربون میشه...و زندگی دوباره خوب میشه! :))))) ... :دی


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : یک شنبه 10 آذر 1392 | 21:11 | نویسنده : negin |

بغضی را که فرو خورده ام...گویی حالا به چشمان تو سپرده اند...

اشکهایت آرام و بی صدا جاری میشوند...

این گوشه ی خلوت خانه من آرام فرو میریزم...

خداوند ما را به هم رساند...تا از تکرار نترسیم...تا دستانت خالی نمانند...تا آغوشم خالی نماند...

اما تو میدانی...من گاهی دچار دردهایی میشوم که فقط خودم آن ها را میفهمم...فقط خودم حسشان میکنم...

واژه هایم...قلمم...کاغذم...دوستانم...حتی گاهی تو...هیچ کدام نمی فهمید...

تو که نباشی...تنهایی هم در خلوتم جایی ندارد...چه برسد به اغیار...

جلوی چشمم که نباشی...مردمک چشمانم سرگردانند...

این روزها از مهتاب شراب مینوشم...مست که شدم...به کوچه های بی رحم خیالت می آیم...بلندبلند آواز میخوانم...اما انگار نه تو از نشنیدنت راه گریزی داری...نه من از دردهایم...

تمام این کوچه ها هم که بن بستند...

این روزها...تمام آینه های جهان خیره در منند...

و من خیره در تو...

تو به کجا چشم دوخته ای؟؟؟...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1392 | 10:18 | نویسنده : negin |

چقد ذهنم خستس...چقد افکارم تحت فشارن...چقد بی حوصلم...

چه هجومی...چه سایه ی سنگینی رو حضورم احساس میکنم...

حس میکنم حرکت خون تو بدنم کند شده...

یه نگاه پر از محبت و احساس میخوام...اما ندارم...

یه صدای دور داره ممتد اسممو فریاد میزنه...فقط خودم این فریادها رو میشنوم...

آخ...دارم کر میشم...کاش ساکت شه...بسه دیگه.......................... :|

چقد فضا گرفته و کدره...انگار دیوارای این اتاق باهام خصومت دارن...خونه چقد تنگ بنظرم میاد...

یکی بیاد این پنجره رو باز کنه...

کاش هوا تاریک بود...کاش شب بود...و برقا میرفت...

آه...دیوونه شدم...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : دو شنبه 13 آبان 1392 | 14:30 | نویسنده : negin |

رفتنت برای من تنها...قطره ای اشک خواهد بود...

قطره اشکی که در سرمای پس از تو منجمد خواهد شد...

و صد افسوس که عصاره ی روح من...همان قطره ی اشک است...

که پس از تو منجمد خواهد شد...

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : جمعه 10 آبان 1392 | 11:3 | نویسنده : negin |

امروز روزی بود...شامل لحظاتی که...انقدر خوب بودن(و هستن!) که آدم شک میکنه واقعیت و حقیقت داشتن...من که هنوزم نتونستم باور کنم که امروز اتفاق افتاد...

خیلی خوب...یه رویای بی نظیر و دور...همراهه نزدیک ترین احساسات ممکن...

امروز...از اون روزایی بود که...شکرگزار خدا بودن از همیشه غیرممکن تر بود...

از اون روزایی که...فقط تو میتونی کاملشون کنی...

اصلا یه جورایی دلیل بودن این روزا ...توئی...

امروز...ما زیر بارون پاییزی کاملا خیس شدیم...و هوا بسیار سرد بود...ما داشتیم به وضوح از سرما می لرزیدیم...اما دلامون مثل لبخند خدا گرم بود...

تجربه ی امروز...مثل  حس گرمای بی نظیری بود...که دستای سردت دارن!

از همون روزایی بود که...آه...من دیگه حرفی ندارم!!!

پی نوشت: آخه اینم سئوال بود تو از من پرسیدی امروز؟؟؟! خب معلومه که دوست داشتنی ترین حصار زندگیم بود...هست...و خواهد بود...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1392 | 21:23 | نویسنده : negin |

هه...انگار روزا واسه هر روز بیشتر مضطرب وغمگین وخسته کردن من باهم در رقابتن...!

حس گنگ آدمی رو دارم...که درنهایت آرامش و صبوری...توی آسانسور بلندترین ساختمون دنیا واستاده...و میدونه تا وقتی به بالاترین طبقه برسه...هر لحظه بیشتر و بیشتر...بدترین دردهارو باید تحمل کنه...اما نمیدونه وقتی برسه و در آسانسور وابشه...چه دنیایی انتظارشو میکشه...

حاله پلنگی رو دارم...که واسه نزدیکتر شدن به ماهش...میخواد از بلندترین کوه جهان بالا بره...اما میترسه وقتی به قله برسه...آسمون ابری باشه...و ماه پنهون پشت ابرا...

آره حالم خوش نیست...

مثه موندن سر یه دوراهی می مونه...که قراره از انتخابت نفسهات هم تاثیر بگیرن...

و مثه نگرانی واسه کم آوردن می مونه...اونم وقتی شبیه یه خیابون مه گرفته شده باشی...

یا حسی از تو که گاهی میاد سراغم...انگار هم هستی...هم نیستی...هم نزدیکی جوری که انگار وجودت توی دستامه و همه ی حضورت پشت پلکام پنهون...و هم دوری،انگار یه آسمون ازم فاصله داری...

شاید ندونی...ولی واقعا دارم حس سختی رو تجربه میکنم...با همه ی ذرات وجودم میخوام دستات زندون ابدی من باشن...و چه خوش اسارتی...اما انگار بیش از هر زمانی رها شده ام...

نمیخوام تلخش کنم...ولی حس میکنم چشمات جدیدا ایهام دارن...

چقدر بده...و درعین حال چقدر خوب...تا آخرین قطره خونم بی تابم...اما تا آخرین مویرگ وجودم لبریز آرامشه...

یه مدت میام جلوی تابلوی نسب شده رو دیوار اتاق میشینم...عکس یه دختره قاجاریه که انگار با لبخند قشنگش میخواد غماشو قایم کنه...و پنهون کنه که چقدر تنهاست...زل میزنم به تصویر آروم چشمای این دختر...و چشمای تورو میبینم...اطراف مات میشه و فقط چشمای تو واضح و روشن به من خیره شدن...

و بعد...قصه ی غصه ی تلخ حقیقت...

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : سه شنبه 9 مهر 1392 | 22:51 | نویسنده : negin |

این روزها کابوس هایم را همراه پوست میوه ها و تفاله ی چای درون نایلون های سیاه میریزم...

و هرشب راس ساعت 9 میگذارم دم در ! بلکه ماشین شهرداری کمی آنها را از من دور کند...!

نمی گویم صبرم تمام شده...اما بسیار خسته ام...

"خدایا" هرگز در زندگی مانند حالا دلتنگت نبوده ام...آن هم در این روزهای کسالت بار...

چقدر خوب است...که با وجود اینهمه بزرگی بی نهایتت...انقدر بی وقفه نزدیک و در دسترسی...و تو میدانی هربار به این می اندیشم که بازگشت به سوی تو وعدالت تو خواهد بود...تمام امیدوآرامش عالم را درون خود احساس میکنم...

دوستت دارم...

http://adlet.ir/iransun/uploads/92/Series/Ebax/S2-02/2.jpg


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392 | 13:34 | نویسنده : negin |
تاريخ : جمعه 15 شهريور 1392 | 14:58 | نویسنده : negin |

امشب دنیای من خالی شده...از تمام حضورها خالی شدم...امشب دوباره بسیار شبیه "هیچ" شدم...بیا...هرطور شده...بیا...اصلا با همه ی دنیا بجنگ...اما خواهش میکنم...بیا...

آه...چه خواسته ی بیجایی...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : جمعه 15 شهريور 1392 | 1:40 | نویسنده : negin |

                                                                          گاهی وقتا...آدم حس میکنه میخواد بخوابه...برای چند روز..برای چند هفته...بخوابه و وقتی همه چیز درست شد...و همه ی دردا به فراموشی سپرده شد...بیدار بشه...حتی گاهی آدم با خودش میگه کاش برای همیشه بخوابم...خواب ابدی...آرامش ابدی...هرچقدرم که این اشتباه باشه...وقتی بیاد تو ذهنت و تموم قلبت بخوادش...راه گریزی نداری...

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 9 شهريور 1392 | 15:50 | نویسنده : negin |

دلتنگ که باشی برای ابرهای بارانی آسمان قلبت...

تشنه ی اشکهای خودت که باشی...

ولی هیچ سنگی در زمین و آسمان پیدا نشود که بشکند دیواره های شیشه ای بغضت را...تازه میشوی آدم غمگین! چرا که در میابی...حتی چشمانت دیگر یاری ات نمیکنند...تا شاید اندکی سبک شود بار سنگین شانه هایت!!!

http://www.kocholo.org/img/images/w3t7etwvbqh2uz2i9ta.jpg


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 9 شهريور 1392 | 1:1 | نویسنده : negin |

بعضی وقتا دلم میخواد...توی خیابونای شلوغ شهر_بی مقصد_ قدم بزنم و زیر لب شعری رو زمزمه کنم که خیلی دوسش دارم!

بعضی وقتا دلم میخواد...یکی پشت در اتاقم قایم بشه و وقتی من دارم با بی حوصلگی و درحال غر زدن از اتاق خارج میشم منو بترسونه...بعد کلی باهم به قیافم بخندیم!

بعضی وقتا دلم میخواد...وقتی حالم گرفتس و دلگیرم بیام و توی آغوشت یه عالمه اشک بریزم...تا وقتی که آروم بشم!

بعضی روزا دلم میخواد...وقتی زندگی سخت میگیره و با مشکلاتش روزامو احاطه میکنه...بخوابم و دقیقا وقتی همه چیز درست شد و مشکلات حل شد...از خواب بیدارم کنی!

بعضی وقتا دلم میخواد بهترین دوستام کنارم باشن...تا باهم غیبت کنیم و به مسخره ترین چیزهای دنیا از ته دل بخندیم!

بعضی وقتا باهمه ی وجود آرزو میکنم...کاش خیلی حرفه ای بلد بودم گیتار بزنم...تا بتونم یه شب تاخود صبح کنارت آهنگای مورد علاقمو بزنم و با صدای نچندان خوبم بخونم!

و...و...و...

اما خب...توی زندگیم اکثرا چیزهایی که دلم میخواد اتفاق نمیوفته!!!{#emotions_dlg.frown}{#emotions_dlg.cry}{#emotions_dlg.yell}


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : یک شنبه 3 شهريور 1392 | 15:5 | نویسنده : negin |

بعضی روزها که "احساس حضورت" از زیر نقاب سرد و بی تفاوتی که بر چهره ات میزنی...نشت میکند...

و تمام طول روز را به حضورت می اندیشم...

و باهر وعده ی غذایی بیشتر از نان و برنج و ادویه ها...طعم حضورت در دهانم میپیچد...

و بین تمام آدم هایی که در کوچه و خیابان میبینم-آشنا و غریبه- نشانی از حضورت را میجویم...

و باهر جرعه آبی که مینوشم،خنکای حضورت گلویم را ترمیکند...

و کارهای روزمره ام را به شوق حضورت بسرعت پشت سرمیگذارم...

و حتی در حرکات انگشتان مهربان مادرم روی گونه ام...نوازش حضورت را میطلبم...

در همان روزهاست...که احساس میکنم "فاصله" بزرگترین دروغی بوده...که به من گفته ای!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 2 شهريور 1392 | 19:4 | نویسنده : negin |

امشب به خوابم بیا...بیا که دوری امانم را بریده...

بیا که بی تابی درد مزمنی است...عجیب خواب آسوده را از چشمانم گرفته...

امشب به خوابم بیا...که در این زندگی نمناک از بغض...حداقل برای خوابیدن انگیزه پیدا کنم...

کاش بیایی و امشب...گلگون کنی گونه هایم را از لبخندت...و پاهای ماندنم را در قیر شبت گرفتار کنی...

امشب خواب مرا به سرقت ببر...که به دزدیده شدن از طرف تو محتاجم...

بیا و آخرین لحظات خاموشی لبانم را رقم بزن...

امشب مرا در خواب به پرواز دربیاور...که شکسته بال ترین پرنده ی این هجرت من بوده ام...

درون من هم بزن خاطرات را...نگذار ته نشین شوم...مرا از رخوت نبودنت بیرون بکش...

هرطور که شده...امشب به خوابم بیا...

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : جمعه 1 شهريور 1392 | 1:53 | نویسنده : negin |

خنده ام میگیرد...وقتی با من از آزادی حرف میزنی...مرا رها کرده ای،نه به حال خودم -چون میدانی به خودم اعتباری نیست- مرا رها کرده ای به حال هیچ...به هیچ واگذاشته ای مرا...اسمش را هم گذاشته ای رهایی...من درد میکشم از این رهایی نفرت انگیز...و تو به خیال خودت آزاد اندیشی...

خنده ام میگیرد...هربار میگفتم قلبم از شیشه است...تو در این فکر بودی که حکم شیشه اعدام است!

من از زندگی خنده ام میگیرد...از آن خنده های عصبی...که تو را به یاد قرصهایم می اندازد...

من خنده ام میگیرد...از بودنت...از اینکه تنهایی را ناب ناب در کنارت تجربه میکنم...

خنده ام میگیرد وقتی هوا سرده سرد میشود...و من هیچ سرمایی را احساس نمیکنم...از بس که یخ بسته اند احساسات مظلومم...

و...میدانی چه زمانی بیشتر از همه خنده ام میگیرد؟!...وقتی برایم از مرهم سخن میگویی...آن هم حالا که زخم هایم عفونی شده اند...و کارشان به قطع اعضا هم رسیده...!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : پنج شنبه 31 مرداد 1392 | 16:56 | نویسنده : negin |

من...بله خود من...من همان کسی هستم که همیشه امیدوار است...احساس های خوب زندگی...همه وهمه با تمامیت خود...از آن تو باشند...

من...همان کسی هستم...که حاضر است...احساس های خوب را از خود برباید...تا بتواند آن ها را با تو تقسیم کند...

من...همان کسی هستم...که برای داشتن تو با همه می جنگد...حتی با خودش...حتی با خودت...

من...همان انسانی هستم...که برای غرق شدن در انسانیت تو...غرق شدن در غم ها را هم به جان می خرد...

من...همان کسی هستم...که آرزو می کند:کاش میتوانست ذره ای از آرامشی را که تو به او هدیه میکنی...به خودت هدیه کند...

و من...همانم که...بعد از خدا...به حضور تو مومن ترین است...

و تو...دقیقا همان کسی هستی که...لیاقت همه ی اینها را بلکه بیش از اینها را دارد...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 30 مرداد 1392 | 13:6 | نویسنده : negin |

از مغرور ومحکم بودن خسته ام...

دلم نیمکتی میخواهد...که بیخیال همه چیز...در کنار تو بر آن تکیه زنم...

سر بر شانه هایت گذارم...و تمام خستگی ها و دلتنگی هایم را ببارم...

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 16:1 | نویسنده : negin |

همیشه با خودم میگفتم...طاقت ندارم تو چشمای مهربون و همیشه متعجبت این اشکهای مملو از درد رو ببینم...طاقت ندارم اینهمه دلتنگ ببینمت...طاقت ندارم ببینم دستت میلرزه...و دچار احساس تلخ تنهایی شدی...

و...اصلا طاقت ندارم...بیشتر از دوسه روز ازت دور باشم...

اما...زندگی به شکل بی رحمانه ای تحمل و طاقت و صبر آدمو هر روز بالاتر میبره...!!!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : دو شنبه 14 مرداد 1392 | 13:59 | نویسنده : negin |

یعنی میشه یه روزی دور از همه ی دلتنگی ها و تنهایی ها و غم هامون باهم تو یه جا مثه اینجا قدم بزنیم؟!...یعنی میشه این هجوم اتفاق و تنهایی تموم بشه؟...میشه این روزهای تلخ تموم بشه؟...میشه دستهای مهربونت رو دور از اینهمه ترس بگیرم...؟...آه...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : یک شنبه 13 مرداد 1392 | 1:43 | نویسنده : negin |

وقتی پیشتم هر ساعتش مثل ثانیه ها سریع و بی تفاوت می گذره...مثل برق و باد...

اما همین چند روزی که نیستی...مثل یه سال گذشته برام...مثل سالی که توش درحال نوشتن مشق های تنبیهم بودم...حالا ببین چقد سخته...!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : یک شنبه 6 مرداد 1392 | 23:50 | نویسنده : negin |

بله...من واقعا دلم میخواهد بخوابم...آن هم بعد از روزی سراسر دلتنگی،اضطراب،بی تابی و حتی جنگ برای تو...نگو که امشب هم تصویر رویایی چشمانت نخواهد گذاشت تا صبح چشم برهم گذارم...

گرچه...هرچیزی از طرف تو...از خداخواسته ام است...حتی شب های متوالی بی خوابی!!!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392 | 14:19 | نویسنده : negin |

گاهی آسمان خراشها...به جای آسمان،قلب مرا خراش می دهند...

مخصوصا وقتی یکی از آنها جلوی تنها پنجره ی اتاقم سبز می شوند!!!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : جمعه 4 مرداد 1392 | 17:17 | نویسنده : negin |

من وقتی تصمیم گرفتم به وبلاگم سر بزنم و نظرامو چک کنم:خنده...

من وقتی در حال ورود به مدیریت وبلاگم بودم:لبخند...

من در لحظه ی اولی که دیدم حتی یک نظر هم ندارم:متعجب...

من بعد از گذشت چند لحظه:اخم...

من بعد از خروج از اینترنت:گریه.....................! آخه چرا؟!!واقعا همین دیگه؟!!!...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : جمعه 28 تير 1392 | 19:20 | نویسنده : negin |

سرد تر از زمستان های قطب جنوب...دلگیرتر از مردم...خسته تر از پایتخت ها...و دلتنگ تر از وطنم...

چشم هایم را بسته ام روی تمام فرشته های عالم...تنها انسانیت تو را می طلبم...تویی که طبع شعر به قتل رسیده ام را زنده کرده ای...

تویی که مانند باد،غبار را از چهره هستیم می زدایی...و در اوج هر بحرانی دستانم را چنان گرفته ای که خود را ابراهیمی می بینم که در وسط کوه آتش فقط گلستان می بیند...

آری...آمدنت آنقدر خوب و دلربا بوده...که به فاجعه ی رفتنت هم می ارزد...

من به هرچه باتو...و از تو دارم راضیم...

زمین قلب من هر روز بارها و بارها ترک برمی دارد...اما اطمینان دارم تا زمانی که باران حضور تو بر زمین ترک برداشته ی قلبم ببارد...آباده آبادم...سبزه سبز...

نه تو حلال مشکلاتم نیستی...تو مسکن دردهایم هستی...ناچیز میکنی بزرگترین بلاها را...

روزی که فهمیدی آدم برفی تنهایی هستم...دستهایت را بسیار سرد نکاه داشتی تا از آب شدن نهراسم...و وقتی فهمیدی برف های گلی و آلوده وجودم را می آزارد...با برف های سفیدوتمیز ترمیمم کردی...

بگذار دنیا تمام تلاشش را برای شکستنم بکند...وقتی تو اینجایی تلاشش بیهوده خواهد بود...

حیف از تمام روزهای قبل از تو...اما اکنون که تو را دارم خیالم آسوده است...و آرام...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : پنج شنبه 20 تير 1392 | 1:28 | نویسنده : negin |

  انتظار تو را کشیدن خوب است...گاهی دیرتر بیا و مرا منتظر کن... دلتنگ تو بودن خوب است...گاهی دورتر برو ودلتنگم کن...

نگاه کردن تو خوب است...گاهی بیشتر نگاهم کن...دنیایم را آرام کن...

دستان تو را داشتن خوب است...گاهی دستانت را بی وقفه به من هدیه کن...

اسیر تو بودن خوب است...گاهی درهای زندان را محکم تر کن...

صدای تو را شنیدن خوب است...گاعی بی دلیل هم که شده بیشتر صدایم کن...

بودن تو خوب است...گاهی بلندتر نفس بکش تا بودنت را بیشتر احساس کنم...

تشویش تو خوب است...گاهی مرا تا بی نهایت تشویشت ببر...

بی قرار تو بودن خوب است...گاهی مهربانتر باش تا بی قرارتر شوم...

حتی ترس از دست دادنت هم خوب است...گاهی بی تفاوت تر باش تا هراسناک تر شوم...

گاهی...گاهی...با تو همه چیز خوب است...با تو همه جا خوب است...

با تو بیشتر باران میبارد...با تو برف سفیدتر است...باتو آفتاب لطیف تر است ونسیم نوازشگرتر...

با تو زخم ها عمیق ترند...با تو اشک ها زلال ترند...با تو لبخندها سرشارترند...با تو شادی ها مانا ترند و غم ها دردناک ترند...

با تو خدا هم نزدیک تر است...تو خود موهبت خدایی...با تو که باشم با خدا سه نفر میشویم...چشمان تو آثار دستان خداست...

در میان همه چیزهای بد تو خوبی...در میان همه آنهای بد...تو خوبی...

آه که تو را داشتن چه خوب است...

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 11 خرداد 1392 | 10:29 | نویسنده : negin |

نمیدانم چه شده است...که باز هم پر از حرف شده ام! نمیدانم چه شده

است...که دایره ی لغات ازمن روی برمی گردانند...آری بازهم پراز

حرف شده ام!

وتنها جای خالی جای توست...وعشق ،تک واژه ی دردناکی که قناری

اسیر در قفس تن،هر شب به ماه می گوید...مرا می آزارد...

نمیدانم چه شده است که خسته از محدودیت واژگان شده ام!و واژگان

خسته از زیاده خواهی من!ومن...بوی تو را استشمام می کنم!

خسته نیستم از چیزی که هنوز تجربه اش نکرده ام،همان که مردم آن

را زندگی می نامند...خسته ام از آرزویی که خود آن را زندگی

می نامم!

و نفسی دیگر...دوباره بوی تو را استشمام می کنم!

دستهایم از من دلگیرند،حق هم دارند وقتی که هر بار محصولشان را به

سخره میگیرم!

دستهایی محکوم به بدست نیاوردن...چشمهایی محکوم به بسته بودن...

 لبهایی محکوم به خاموشی...و روحی خسته که در بدن شادابم دمیده

شده! و دریچه ی سرخ و تشنه ی چشمانم در انتظار شبنمی...

افسوس از چشمه هایی که خشک می شوند و صد افسوس ازچیزهایی

که نمی آموزیم...

صدایی به گوش نمی رسد،تنها آواهایی ازجنس تنهایی...تنهایی من باتو

تنهایی من بامن!وشب مرگ شعر...میان دیوارهای اتاق...

وپس از این هم چیزی به گوش نمی رسد،مگرفریادهایی مبهم و بی ارزش!

و رفتنی که بس دلخراش وعجیب دلچسب بود!

 وما تنها نگاه می کنیم...به نگاه ها...به دلگیری آسمان...به چشمهایی

خواب آلوده...به پرندگانی که از ما کوچ می کنند،به هوای قهوه ای

رنگ...

و ما نگاه می کنیم:

به ابرهایی که دیده نمی شوند...وبارانی که نمی بارد...اتفاق خوبی که

نمی افتد...وچیزهایی که نمی دانیم!

باز هم نگاه می کنیم...

به من نگاه می کنیم...به تو...وتازه درمی یابیم،که تنها نگاه کرده ایم

اما ندیده ایم!

و حال که می دانیم...اما باز هم نگاه می کنیم!زیرا که ما تنها نگاه

  می کنیم...عجب قصه ایست،قصه ی ما ونگاه!!!

 

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 2 اسفند 1391 | 22:33 | نویسنده : negin |

من بودم و تنهایی هایم...من بودم وتاریکی هایم...من بودم و این خاموشی ها و من بودم واشکهای غریب از منم...

 وکفشهایم هیاهویی ابلهانه در سکوت ژرف جاده راه انداخته بودند...

 

 وتنها همسفر من...افکار من بود...

 

 وقطرات باران بدرقه ام می کردند...

 

 بدرقه ای متفاوت با بدرقه ی خواب الود مادرم در کودکی برای مدرسه...همان جایی که  هرگز نتوانستم دوستش بدارم...

 

 تا اینکه در راه...تو را ضعیف و خسته وخیس وشکسته...زیر باران دیدم!

 

 ولعنت به این حس زیبای مهربانی...

 

 وتو را زیرچتری گرفتم که خود بیرون ان ایستاده بودم...

 

 باتمام اینکه بامن امدی و بامن هم ماندی...هنوزهم من هستم وهمان تاریکی ها و تنهایی ها وخاموشی ها واشکها...با همان همسفر سابق...

 

 اما اعتراف میکنم:

 

                       که بودنت خوب است...

                                     که بودنت را میخواهم...

 

همچنین شاید خودت را...

 

 من هربار خواسته ام عشق را امتحان کنم تنها به دو جیز رسیده ام:شب...وسراب!

 

  پس از من نخواه که عاشقت باشم  

 تنها کاری که میتوانم برایت انجام دهم این است که...هر روز صبح بودنت را با لبخندی حقیقی و تهی از ریا پاسخ دهم...!!!

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 18 بهمن 1391 | 19:16 | نویسنده : negin |
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.