کابوس هایی که دربیداری بیاد نمی آوری...
وقتهایی که درخواب هم درد را احساس میکنی...
و لبخندت درجستجوی چشمانی گم شده...
هوا سنگین وگرم...
صدا در سرت سرگردان...
ذهن دراختیار نقاط سیاه...
خستگی مثل پیله ای بدورت پیچیده...
وزن نگاه ها از توانت خارج شده...
و بغضی که هست ونیست...
بنویس...وخط بزن...
بنویس...وپاک کن...
نگذار چیزی درونت حکاکی شود...
همه چیزباید گذرا باشد...
دور بایستند از تو...
بشنوی کسی صدایت می کند...ولی خودت را سرگرم کاری کنی...
فرار کن...
از خودت...
از ترسهایت...
از احساسی که هست...
فرارباید کرد...
+این نوشته رو چندوقت پیش نوشتم...ولی الان یهو دلم خواس بذارمش...
نظرات شما عزیزان:
ghashangbo0d...
پاسخ: مرسی... :)
.gif)
پاسخ: مگه میشه بارون بیاد ونخندم؟؟؟؟ :)))
.gif)
پاسخ: مرسی...

پاسخ: ...سکوتی مبهم...

پاسخ: آه...
بغض و گریه، گریه و بغض
پاسخ: ریحانه... :(
موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،