امروز روزی بود...شامل لحظاتی که...انقدر خوب بودن(و هستن!) که آدم شک میکنه واقعیت و حقیقت داشتن...من که هنوزم نتونستم باور کنم که امروز اتفاق افتاد...

خیلی خوب...یه رویای بی نظیر و دور...همراهه نزدیک ترین احساسات ممکن...

امروز...از اون روزایی بود که...شکرگزار خدا بودن از همیشه غیرممکن تر بود...

از اون روزایی که...فقط تو میتونی کاملشون کنی...

اصلا یه جورایی دلیل بودن این روزا ...توئی...

امروز...ما زیر بارون پاییزی کاملا خیس شدیم...و هوا بسیار سرد بود...ما داشتیم به وضوح از سرما می لرزیدیم...اما دلامون مثل لبخند خدا گرم بود...

تجربه ی امروز...مثل  حس گرمای بی نظیری بود...که دستای سردت دارن!

از همون روزایی بود که...آه...من دیگه حرفی ندارم!!!

پی نوشت: آخه اینم سئوال بود تو از من پرسیدی امروز؟؟؟! خب معلومه که دوست داشتنی ترین حصار زندگیم بود...هست...و خواهد بود...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1392 | 21:23 | نویسنده : negin |

یه بوم خالی و سفید...تو یه اتاق یخ زده...جلوش یه مشت رنگ سیاه با یکی که حالش بده!

دراز شدم کف اتاق...پنجره ها تا ته بازن...تو دنیایی که من توشم خرسا به موشا میبازن!

میرم سراغ بوم و رنگ...شروع میشه دوباره جنگ...من و قلمو باهمیم!هه! میون این اتاق تنگ...اول صداتو میکشم...بعد میرسم به خنده هات...حقه هاتم رو میکنم...بعد وامی مونم تو نگات!

دوتا نگاه خمار و خواب...یکم غرور...یه ذره منگ...نه نمیشه...درنمیاد...یه جاش بدجور میزنه لنگ!

یه سطل رنگ از تو حیات ورمیدارم...میام بالا...همشو میریزم رو بوم...آها همینه...شد حالا! دیگه تمومه کار من...میزنم بیرون از خونه...حالا دیگه یه رهگذر...حالش بده...شعر میخونه...


موضوعات مرتبط: متن آهنگ های ایرانی ، ،

تاريخ : یک شنبه 28 مهر 1392 | 22:21 | نویسنده : negin |

آینه ای شده ام...آینه ای سرد وآرام...آینه ای عجیب وخاموش...

آدم ها می آیند وتصویر خودشان را از من می خواهند...در صورتم لبخند میزنند...اما تصویرشان درون من لبخندی ندارد...اشک میریزند...اما تصویرشان درون من تر نمی شود...

لابد درست جیوه اندود نشده ام...!

در من نوربازتاب نمی کند...این روزها نور از من عبور می کند...

نور درون ذراتم جاری می شود...اما نوری به پیکر تماشاچیانم بازتاب نمی کنم...

آینه ای شده ام...که دیگران واقعیت را درون من می بینند...اما حقیقت همیشه چیز دیگری است...

آینه ای که سخت ترین سنگها از شکست آن مایوسند...

گویی تمام عمر...فقط به تصویر تو وفادار مانده است...

آینه ای که نه در دیروزش...نه در امروزش...ونه در فرداهایش...جز تصویر تو را در ذهن شیشه ای خود...نمی یابد...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : جمعه 26 مهر 1392 | 13:24 | نویسنده : negin |

ریل های بی قطار

سوت های بی ریل !!!

سوزن بان پیر

 خاطرات هنوز نمرده اش را

در اتاقک چوبی موریانه وار

 میان آوارهای تو خالیش

نبش قبر می کرد

و چه قبیحانه می گریست

بر قطار هایی که بی سوت او

با سرعت می گذشتند

و  واگن های مسافران

حلقه های گم شده ای بودند 

در خمیازه های کش دارش...


موضوعات مرتبط: هر چی دلم بخواد!!! ، ،

تاريخ : جمعه 19 مهر 1392 | 8:30 | نویسنده : negin |

...اما

اعجاز ما همین است:

ما عشق را به مدرسه بردیم...

در امتداد راهرویی کوتاه

در آن کتابخانه ی کوچک...

تا باز این کتاب قدیمی را

که از کتابخانه امانت گرفته ایم

-یعنی همین کتاب اشارت را-

باهم یکی دو لحظه بخوانیم...

ما بی صدا مطالعه میکردیم...

اما کتاب را که ورق می زدیم

تنها

گاهی به هم نگاهی...

ناگاه

انگشتهای "هیس!"

مارا از هرطرف نشانه گرفتند...

انگار غوغای چشمهای من و تو

                                     سکوت را

                                             در آن کتابخانه رعایت نکرده بود...!

 


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : سه شنبه 16 مهر 1392 | 20:58 | نویسنده : negin |


موضوعات مرتبط: عکس هنرمندان ، ،

تاريخ : جمعه 12 مهر 1392 | 12:0 | نویسنده : negin |

این روزها که می‌گذرد

شادم

زیرا

یک سطر در میان

آزادم

و می‌توانم

هر طور و هر کجا که دلم خواست

جولان دهم

ـ در بین این دو خط ـ

                           قیصر امین پور


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : جمعه 12 مهر 1392 | 11:58 | نویسنده : negin |

نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هرچیز و هرکسی را
که دوستر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ میکنند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم ناگفته میگذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!

                                            قیصر امین پور


موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : جمعه 12 مهر 1392 | 11:53 | نویسنده : negin |


موضوعات مرتبط: عکس ، ،

تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 20:5 | نویسنده : negin |

من خالی از عاطفه و خشم...خالی از خیشی و قربت...گیج و مبهوت بین بودن و نبودن...

عشق آخرین همسفرمن...مثل تو منو رها کرد...حالا دستام مونده و تنهایی من...

ای دریغ از من که بیخود مثل تو...گم شدم...گم شدم تو ظلمت تن...ای دریغ از تو که مثل عکس عشق هنوزم داد میزنی تو آینه ی من...

آه...گریمون هیچ...خندمون هیچ...باخته و برندمون هیچ...تنها آغوش تو مونده غیر از اون هیچ...

ای...ای مثل من تک و تنها...دستامو بگیر که عمر رفت...همه چی تویی...زمین و آسمون هیچ...

بی تو میمیرم...همه ی بود و نبود...بیا پر کن منو ای خورشید دلسرد...بی تو میمیرم...مثل قلب چراغ...نور تو بودی،کی منو از تو جدا کرد؟...

 


موضوعات مرتبط: متن آهنگ های ایرانی ، ،

تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 19:56 | نویسنده : negin |

هه...انگار روزا واسه هر روز بیشتر مضطرب وغمگین وخسته کردن من باهم در رقابتن...!

حس گنگ آدمی رو دارم...که درنهایت آرامش و صبوری...توی آسانسور بلندترین ساختمون دنیا واستاده...و میدونه تا وقتی به بالاترین طبقه برسه...هر لحظه بیشتر و بیشتر...بدترین دردهارو باید تحمل کنه...اما نمیدونه وقتی برسه و در آسانسور وابشه...چه دنیایی انتظارشو میکشه...

حاله پلنگی رو دارم...که واسه نزدیکتر شدن به ماهش...میخواد از بلندترین کوه جهان بالا بره...اما میترسه وقتی به قله برسه...آسمون ابری باشه...و ماه پنهون پشت ابرا...

آره حالم خوش نیست...

مثه موندن سر یه دوراهی می مونه...که قراره از انتخابت نفسهات هم تاثیر بگیرن...

و مثه نگرانی واسه کم آوردن می مونه...اونم وقتی شبیه یه خیابون مه گرفته شده باشی...

یا حسی از تو که گاهی میاد سراغم...انگار هم هستی...هم نیستی...هم نزدیکی جوری که انگار وجودت توی دستامه و همه ی حضورت پشت پلکام پنهون...و هم دوری،انگار یه آسمون ازم فاصله داری...

شاید ندونی...ولی واقعا دارم حس سختی رو تجربه میکنم...با همه ی ذرات وجودم میخوام دستات زندون ابدی من باشن...و چه خوش اسارتی...اما انگار بیش از هر زمانی رها شده ام...

نمیخوام تلخش کنم...ولی حس میکنم چشمات جدیدا ایهام دارن...

چقدر بده...و درعین حال چقدر خوب...تا آخرین قطره خونم بی تابم...اما تا آخرین مویرگ وجودم لبریز آرامشه...

یه مدت میام جلوی تابلوی نسب شده رو دیوار اتاق میشینم...عکس یه دختره قاجاریه که انگار با لبخند قشنگش میخواد غماشو قایم کنه...و پنهون کنه که چقدر تنهاست...زل میزنم به تصویر آروم چشمای این دختر...و چشمای تورو میبینم...اطراف مات میشه و فقط چشمای تو واضح و روشن به من خیره شدن...

و بعد...قصه ی غصه ی تلخ حقیقت...

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : سه شنبه 9 مهر 1392 | 22:51 | نویسنده : negin |

من در این دلواپسی ها نشسته ام تنها....

می خواهم با تو سخن بگویم....

می خواهم باز چهره ات را با همان لبخند کودکانه ببینم...

می خواهم هر چه را انتهایش به اسم تو و یاد تو ختم می شود...

شعر هایم ناتمام ماندند...اسیر دلتنگی شدم...

و خواب هم مرا به رویای با تو بودن نمی رساند...

کاش خیابان های شلوغ سهم ما نبود...

اما..غصه ای نخواهم خورد...اشکهایم را برای شانه های تو ذخیره خواهم کرد...

حرف های ناتمامم را به روی دیوار قلبم حک می کنم و با دیدنت همه را تکمیل می کنم...

پاییز از راه می رسد و ما دوباره به بودن و رسیدن به انتهای جاده ی سرنوشت می اندیشیم...



تاريخ : یک شنبه 7 مهر 1392 | 15:17 | نویسنده : negin |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.