گاهی باید با یک صدا آرام شد...
با یک لبخند راضی شد...
به گرفتن یک دست...دل بست...
و گاهی باید بخاطر یک حضور ادامه داد...
من گاهی دلخور میشوم...که بایک جمله ات فراموش کنم...
گاهی درد میکشم...که با حضور تو تسکین یابم...
من گاهی خودخواه میشوم...که آرامش وجود تو را داشته باشم...
و گاهی میترسم...تا به تو پناه آورم...
بله...وقتی احساس پا از حدی فراتر گذاشت...
و یا بی حسی...از حد عادی خارج شد...
باید سکوت کرد...
نباید نوشت...نباید خواند...نباید سرود...
تنها باید زیر نور مهتاب قدم زد...کنار ماه قدم زد...
نظرات شما عزیزان:
![](/weblog/file/img/m.jpg)
نمی دونم
زندگیم شده سه نقطه بهت گفتم یادته؟این روزا حتی اگه ازم بپرسن اسمت چیه بازم میگم نمی دونم
شاید این احساس تحت تاثیر همون فردی باشه که خودت می دونی..........
بازم نمی دونم....
ربطی نداش به مطلبت ولی...........
نمی دونم
پاسخ: ...و...و...هئی...و...
![](/weblog/file/img/m.jpg)
gom shod…
hamontori k chandvaghte gom shodam to tekrare por tekrare roozha
پاسخ: اما من نمیخوام گم شم...
![](/weblog/file/img/m.jpg)
پاسخ: سلام.باشه دوستم...میارم فردا برات... :)
پاسخ: صبر...
![](/weblog/file/img/m.jpg)
بی حسی...
×با لبخند راضی شد..اون لبخند خیلی دوره.. : )
پاسخ: آه...لبخند...میخوام...یه نفر...باید اون یه نفر بهم لبخند بزنه...یه لبخند که راضیم میکنه... :)
![](/weblog/file/img/m.jpg)
پاسخ: آره...گاهی باید...
پاسخ: چه خوب قدم میزنی...چه زیباست...
![](/weblog/file/img/m.jpg)
پاسخ: آه...
موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،