شبگردی می کنم...در کوچه باغ های طولانی ابعاد اتاق..در انتهای دالان تنهایی هایم...زخمی به چشم می خورد...
کمی انطرف تر،در حوالی گل های نرگس...عطره کاهگل خیس
به مشام می رسد،همان عطراشنایی که مرا باخودم غریبه می کند.
باران باریدن گرفته...و من دست در دست انتخاب،از تو می گذرم تا به تو برسم.
نه به رفتن یا ماندن تو،نه به جدال سکوت وسخن،نه به دروغ های مصلحتی آفتاب...نه به فریاد های زیر اب ...ونه حتی به معصومیت چشمان ان اشنای هردوی ما... نه،به هیچ کدام نمی اندیشم!!!
تنها به ان من پنهان در چشمان عروسک زینتی اتاق می اندیشم!
غصه ام می گیرد،تا بهانه ای بیاورم برای سقوط احساس...
و دلتنگ ان چیزهایی می شوم که برای نگفتن دارم...
می روم تا عاشقانه ترین کلمات عاشقانه ام را به نسیم صبحگاه بسپارم...
لبخند میزنم،از ته دل...به اذانی که لحظه ای قطع نمی شود...
و تن داغ دیده ی نیت را در اب گواراچشمه ها شستشو میدهم...
وحضور بی وقفه هیجان را در اوج سکون لمس می کنم...
وبا دنیاهایی مملو از آرزو جامه ی خواب به تن می کنم وساده
ترین ها را نثار سخت ترین ها می کنم...
ومن اغاز می شود...
نظرات شما عزیزان:
راستی یه چیزی..اگه اومدی دیدی وبم خیلی خنکه ناراحت نشی!
بآ افکـآرِ شـُمآ! بآ حـرف هآی شـُمآ ! بآ دستهآی شـُما !
بآ رویآهآی شـُمآ ! بآ تک تک لحظه هآی شـُمآ !
یک روز ناگهآن حوصله شآن سر میرود !
دلـشـآن رآ و دستهآشآن رآ و حرفهآیشان رآ و خوآبشآن رآ پـس میگیریند !
و غریـبه هـآیی میـشوند بـآ خـآطـرآتـی که پـُر میکنند :
افـکارتـآن رآ دستهآیـتآن رآ خـوآب هـآیتـآن رآ رویـآ هآ و تـک تـک لـحـظـه هـآیـتـآن رآ
یک روز نـآگهآن حوصـله ی شـُمآ سـر میـرود غریـبه هآیی میشوید کـه خودتـآن رآ تـَرک مـیکـنیـد
موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،