در این روزهایی که تو نیستی...من تقریبا تمام میشوم...

و همین طور خسته و بی دلیل...تفاله ام را به این ور و آن ور میکشانم...

تاشب...و در این شب هایی که تو نیستی...باید زودتر شام خورد...و زودتر خوابید...

شب هایی که تو نیستی...باید زودتر بهانه ای برای "گرخیدن" به زیر پتو پیدا کرد...

باید ساعتها را جلو کشید...

در این شب ها سردرد عجیب به کار آدم می آید... آن دکتر مهربان درونت هم اجازه میدهد...تا خود صبح در آغوش مسکن های خواب آور تجویزی اش ...به خوابی عمیق فرو روی...

و خواب...دنیایی که در آن اکثرا دچار بی حسی ونبودن میشوم...و من به این نبودن و بی حسی نیازمندم...

آری...من در بودنت به تو نیازمندم...و در نبودنت...به نبودن!


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392 | 21:43 | نویسنده : negin |

بین ما من و توئی وجود ندارد...تو منی...و من تو...

چقدر شبیهیم...

و چقدر محتاج یکدیگر...

چقدربه هم می آییم...

آری...چنان دو نیمه یک سیب...نه جدا شده ایم...و نه پوسیده ایم...

فقط این وسط...من نگران یک چیزم :

که نکند با اینهمه شباهت...

تمام شعرهایی که تا به حال برایت گفته ام...

در وصف خودم بوده باشد!!!         

+سیب هم که باشیم...باز مسافریم...مسافر یک جاده...

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : دو شنبه 4 آذر 1392 | 19:57 | نویسنده : negin |

ریشه های من در خاکی است...که تو از نسل آن هستی...و برگهای من...با بادهای پاییزی در هوا رقصانند...همان بادهایی که سرنوشت تو با آن ها گره خورده...

در تپه های سرسبز...و چشم اندازهای دور...صدای خنده هامان که می پیچد...شب گویی تازه متولد می شود...

غم هم که از حضور تو...لب طاقچه،کنار آخرین گلدان...میان عطر اطلسی ها...کز کرده است...

نامت می شود عطرباران...صدایت می شود دریچه لبخندوآرامش...

حضور بی تاب تو...در آغوش زنده ی من...می شوم انتهای احساس...و همچون ماه که دریا را،توئی جذرومد زندگی مرا...

بگذار تا می توانند مرا از تو بازدارند...

آن ها نمی فهمند نظم آسمان شب چگونه به هم می ریزد...اگر ماهش را چه پیدا و چه پنهان...نداشته باشد...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : یک شنبه 5 آبان 1392 | 21:55 | نویسنده : negin |

آینه ای شده ام...آینه ای سرد وآرام...آینه ای عجیب وخاموش...

آدم ها می آیند وتصویر خودشان را از من می خواهند...در صورتم لبخند میزنند...اما تصویرشان درون من لبخندی ندارد...اشک میریزند...اما تصویرشان درون من تر نمی شود...

لابد درست جیوه اندود نشده ام...!

در من نوربازتاب نمی کند...این روزها نور از من عبور می کند...

نور درون ذراتم جاری می شود...اما نوری به پیکر تماشاچیانم بازتاب نمی کنم...

آینه ای شده ام...که دیگران واقعیت را درون من می بینند...اما حقیقت همیشه چیز دیگری است...

آینه ای که سخت ترین سنگها از شکست آن مایوسند...

گویی تمام عمر...فقط به تصویر تو وفادار مانده است...

آینه ای که نه در دیروزش...نه در امروزش...ونه در فرداهایش...جز تصویر تو را در ذهن شیشه ای خود...نمی یابد...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : جمعه 26 مهر 1392 | 13:24 | نویسنده : negin |

من همیشه...در اوج غم و در اوج لبخند...در سیاهی و روشنی...در دلگیری و رضایت...همیشه و همیشه خواسته ام بهترین حقایق،وقایع،رویاها و احساسات را به تو هدیه کنم...گرچه این راهم میدانم که هرخواستنی عین توانایی نیست...

اما خوب است...خیلی خوب است که از پا نشستن را هم بلد نیستم...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : جمعه 22 شهريور 1392 | 3:56 | نویسنده : negin |

توهم تلخ رفتنت...چند صباحی است دامنگیر روزگارم شده...

چند صباحی است از کابوس گذشتنت بیدار میشوم...

چند شبی است...که با تلخ گریه های این توهم سر میکنم....

مدتی است که افکار تیره را مانند نقل ونبات به مغز مظلومم میبندم...و ساعت ها با دلپیچه های ذهن پریشانم...بیخوابی میکشم...

منهاشدنت از سرنوشتم=منها شدنم از رویاها...

وچه خوب تا مغزاستخوان این تساوی را میفهمی...

تو که میدانی چقدر در تظاهرکردن چیره دستم...پس نگذار تصور بی خیال بودنم در محیط افکارت جریان یابد...

چقدر رنج میکشم از این توهم که مرا هر روز در چشم تو کمتر می یابد!

چقدر تلخ کام میشوم این روزها که نمیپرسی حالم را...

چقدر نگران خودم میشوم وقتی نگرانی برایم را...در تن صدایت نمیشنوم...

چهارستون دلم میلرزد از این توهم شوم...

هرجور که حساب میکنم...من+نبودنت مساوی ادامه دادن نمیشود...

میبینی؟!...ریاضی ام هم بهتر میشود...وقتی پای تو وسط باشد!!!


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : جمعه 15 شهريور 1392 | 1:49 | نویسنده : negin |

لم یزرع ترین زمین دنیا میشوم...اگر نباری بر جهانم...

خواستنت را هرلحظه درونم آبیاری کن...که من سال ها دچار خشکسالی نبودنت بوده ام...

ببار که محصول من...لبخندتو خواهد بود...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : شنبه 2 شهريور 1392 | 16:14 | نویسنده : negin |

نظاره گر آخرین سکانس فیلم باتو بودنم هستم...حضور رنگینت را از حضورم میگیری...و همه چیز جز ردپای تو تار میشود...دنیا رنگ میبازد...دنیای سیاه و سفیدم هرلحظه طوسی تر میشود...هوا تاریکتر میشود...اطراف کدرتر میشود...

فراموش کرده ام...خودم را...حرفهایم را...دلخوری ها و دردهایم را...به یاد نمی آورم...کجا هستم...ساعت چند است...بی مکث قدم میزنم...در کوچه پس کوچه های نمور و تاریک این شهر بزرگ...شهر بزرگی که حالا درونش تنگی نفس ریه هایم را می آزارد...قدم میزنم...بی هدف...انگار دیگر خسته هم نمیشوم...

تنها چیزی که به وضوح به خاطر می آورم...رفتنت است...همه چیز روشن و ساده است...رفته ای...نیستی...دستانت را ندارم...دیگر صدایت را نخواهم شنید...به همین سادگی...تنها مانده ام...

اما انگار پذیرفتنش پیچیده تر از این حرفهاست...انگار ادامه دادن درکنار نبودنت...سخت تر از این حرفهاست...

گویی هرگز نبوده ای...اما درد نبودنت همیشه دامنگیرم بوده است...

به همین سادگی...رویاهایم نابود شده...با همین بی رحمی...نیستی...


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : چهار شنبه 30 مرداد 1392 | 19:34 | نویسنده : negin |

I'll find you again in my beautiful world…...oh my pretty moon

Don't be afraid…don't be disappointed dear…I'll com soon and make you surender in my life…I know that you need it

We will safe forever…the god is our security forever…

It will be our direction in life…to be together…I promise I'll be so much better with your hands in my hands…


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : دو شنبه 28 مرداد 1392 | 22:5 | نویسنده : negin |

شاید اگر میدانستی روزگار چگونه به کامم می شود وقتی دستهایم را در ژرفای دستهایت غرق میکنی...به دستهای درهم گره خورده امان قفلی می بستی...و کلیدش را در مثلث برمودای دریای آرام می انداختی...

شاید اگرمیدانستی وقتی به من نگاه میکنی...چگونه آرامش به حضورم یورش میبرد...نگاه مهربانت را تا ابد به نگاه تشنه ام میدوختی...

یا مثلا...شاید اگر میدانستی وقتی پا به پای من میشوی...و با من در خیابان های خلوت صبحگاه و شامگاه قدم میزنی...چگونه همه ی زیبایی جهان در قدم هایمان خلاصه میشود...حتی با من در تمام پله های آسمان هفتم هم همقدم میشدی...

اولین دیدار هایمان...ناگفته از من چیزی طلب میکردی...که بهانه ی همراه شدنت با من باشد...و من فقط از تو جرئت میخواستم...جرئت دل به دریا زدن...و همراه شدن با رویای من...و تو جرئت کردی و تمام سدهای عظیم این دلبستگی را نادیده گرفتی...

شاید دنیای حسود نمیداند...هربار که مارا از هم دور میکند...گویی هزاران بار مارا به یکدیگر نزدیک تر و نیازمندتر میکند...بگذار به لج بازی های بی فایده اش ادامه دهد...

من که تو را بسیار وسیع تر از کوچکی های دنیا میخواهم...

 

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : سه شنبه 22 مرداد 1392 | 19:50 | نویسنده : negin |

گاه گاه...لبخند بزن و بگذر...مرا ببخش...خود را ببخش...عیبی ندارد...خسته که شدی از من هم بگذر...خسته که شوم خواهم گذشت...از تاریکی فرارنکن...به شب پناه بیاور...از قفس تنهایی خود خواسته ات رها شو...اسیر خودخواسته ی رویای من باش...

باش...اما بایدی در کارنیست...برو...دلی نمی شکند...تنها اتفاقی که می افتد این است که:یک نفرتنها شبیه خودت تنها میشود...

خورشید نور بخش زندگی من نباش...همنشین تاریکی هایم شو...انعکاس هم میشویم...برای هم بلندترین قله برای فتح می شویم...صدای فریادت زیر آب را...بارها شنیدم...بازهم خواهم شنید...و تو میدانی...

آرامش زمستان رابودی...بی قراری بهار را بودی...حتی در این میان باهم روی برگهای خشک و شکننده ی پاییز قدم زدیم...بیهودگی های تابستانه راهم بمان...آن گاه اگر خسته شدی...خود راببخش...لبخند بزن...وبگذر...خاطرات راببر...و دیگر پشت سرت راهم نگاه نکن...

ما یاد گرفته ایم که همچون دقایق...بی اعتنا باشیم...پس دیگر نگران چیزی نباش...حتی من...

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : شنبه 12 مرداد 1392 | 20:50 | نویسنده : negin |

سالهاست همین گونه مانده است...بهت زده وآرام،متعجب وشاد...اما شادی سراسرغم...

سالهاست آرام وبی صداست...لبریز سئوال...ولی همین گونه مانده است...خسته است...نه از اینکه شاید هرگز جوابی نیاید بلکه از آن سو که سالهاست همین گونه مانده است...

مانند تشنه لبی در بیابان که محو تک ابر کل آسمان در بالای سرش است...ولی می داند این ابر هرگز نخواهد بارید...

همین گونه مانده است...همین طرف پرچین نگاهت مانده است...هرگز دروازه های شهر حضورت برویش گشوده نخواهند شد و او این را به خوبی می داند...اما بازهم مانده است...همیشه همین گونه مانده است...

نگاهم را می گویم که به نگاهت خیره مانده است...وسالهاست که همین گونه مانده است...

 

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : یک شنبه 2 تير 1392 | 15:21 | نویسنده : negin |

سخت است،بالهایی زیبا و هوس انگیز برای پرواز داشته باشی  اما خودت با دستهای خودت آنها را به اجبار شکسته باشی...

سخت است ناتوان بودن در برابرجبر زمانه...و محروم بودن دستانت از دستانی که بی وقفه آنها را میخواهی...

سخت است که حتی دایره لغاتت هم همراهی ات نکنند...و قلم در دستان لرزانت مضطرب شود...

و در هوای گرم نزدیکی تابستان که جسمت را می آزارد...روحی داشته باشی که در حال یخ زدن باشد...و بوی پاییز و بارانی سیل مانند از حال و هوایت بیاید...انگاه خود را بیخیال و قوی و آرام ظاهر کنی...

و سخت تر از همه هم این است که از شدت هجوم غم...وبلاگت را برای دردودل کردن انتخاب کنی..!!!

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : شنبه 18 خرداد 1392 | 18:24 | نویسنده : negin |

نمیدانم...نمیدانم با کدام اذان از گلدسته های طلایی زندگانیم شنیده شدی...

نمیدانم با کدام ذوق و قریحه واژه شدی...و زاده شدی وبهترین ترانه ی دفتر سپید حضورم را ساختی...

نمیدانم از کدامین چشمه جوشیدی و شراب جاودانگی را از رودخانه خروشان نگاه تو نوشیدم...

نمیدانم چگونه در شوره زار وجود من جوانه زدی ...رشدکردی...و تنهاترین وعاشقترین شقایق شدی...

نمیدانم...و فرقی هم نمیکند...

حالا که از بیراهه های راه به من پیوستی و من را به اصلی ترین مسیر زندگی بردی...

حالا که مرا مشمول حس آزادگی حضورت کرده ای...

حالا که هستی و با من در کوچه باغ های زندگی زیر برف و باران و رگبارتنهایی قدم می زنی...

دیگر به قبل یا بعد از تو نمی اندیشم...تنها حضورت را همین لحظه و همین ثانیه احساس میکنم...

دستهای سرد وآرامت را در دست می گیرم...وتمام گرمای جهان را احساس میکنم...وبودمان را باز هم...بارها و بارها وبارها نوازش می کنم...

و همچون ترانه های زیبای زمزمه در دشت...هر لحظه زمزمه ات میکنم...وبا تو هستم...با تو...باتو...

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : دو شنبه 16 ارديبهشت 1392 | 21:53 | نویسنده : negin |

زمان مرده است...تنها بقایای ان،غبار روی کتاب خسته ی تاریخ است...

من وتو غرق درهیچ،به هیچ می اندیشیم...

با نگاه هایمان از هیچ سخن میگوییم...

ولیوان خالی از نوشیدنی را سر می کشیم...و به تخت تهی از پارچه وپشم وچوب تکیه زده ایم...

من و توی من تو هرگز ما نخواهد شد...ما همیشه من وتو خواهیم ماند،تنها وجه مشترک من و تو یک "اهنگ دور"...و"هیچ" است...

آرام میگذریم از سیاهی،به روشنی که می رسیم چشمها را فرو میبندیم...

درنگی کردیم...آرزو کردیم...باران بارید...خیس شدیم...بیا...بیا...بشکن دیواره های ذهن مشوشم را...صدایم کن...به فریادت برسم...بشکنم دیواره های ذهن هیچت را...فرار نکن...خیال نکن...بهت نکن...بغض نکن...آری همه چیز رنگ باخته میدانم...چه اهمیت دارد؟...

بیا و در کنار من یک تنه حریف همه ی وزش های عالم باش...سمفونی باد وباران را بخاطر داری؟...داخل واژه ها شو...در واژه ها حل نشو...

آه...بگذار کمی ازحقیقت پیش تر بروم...

چه اهمیت دارد که من و تو هرگز"ما" نشویم؟...به آینه ها نگاه کن،همه من وتو را نشان میدهند...هیچ کدام ما را نشان نمی دهد...چه اهمیت دارد؟ بگذار همچون "مهربانی"اشتباه گرفته شویم...

آری...میدانم غریبه ای هستم از دیاری دیگر...و میدانم غریبه ای هستی از دیاری دیگر...حال هردو "آشنایی" داریم...

دگران می گویند...صبح ها می ایند...چه اهمیت دارد...بگذار ما بگوییم کاش شبها نروند...

آن خدا ما را بس...آسمان ما را بس...قایق منتظر است...دور خواهیم شد از این فصل غریب...دریا منتظر است...دیگر چه اهمیت دارد؟...چه اهمیت دارد؟...

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : سه شنبه 3 ارديبهشت 1392 | 18:36 | نویسنده : negin |

دلتنگم...همانقدر که ماهی برای دریای خالی از زباله همانقدر که پدر بزرگ برای گذشته...همانقدرکه مادر برای پسر...همانقدرکه دختر برای پدر...همانقدرکه مردم برای آرامش...و دلتنگم همانقدرکه شهر برای سکوت...همانقدر که ماه برای چشمها... همانقدرکه کودک برای شکلات...من برای تو...آه...

 خسته ام...همانقدرکه کوچه از انتظار...همانقدرکه مردم از"گذراندن"...همانقدرکه گوشهایم از هیاهو...همانقدرکه دوستان ازدشمنی...همانقدرکه خانه از سکون...همانقدرکه پنجره از پرده... همانقدرکه پرستو از خزان های طولانی این سالها...من ازنبود تو...

 

  تو نیستی...ومن بامشتی قرص ویک کتاب تکراری وچند آهنگ قدیمی مدتهاست خلوت کرده ام...بله...تو نیستی ومردم به من تهمت عاشقی های امروزی را می زنند...

 

  تونیستی ومن دلبسته به آرایه های ادبی تکراری...هر روز قلم بدست،تا انتهای درد پیش می روم...وهربار هنگام بازگشت چیزی درمن ازدست میرود...مدتی است که نیستی ومن روزها همنشینی بادیوارها را به زندگی در دنیاهای امروزی ترجیح میدهم...

 

حال همه ی احساسات،وقایع،رفتن یاماندن،زندگی یامرگ و...چه فرقی می کند؟وقتی تو نیستی،هیچ چیزبرایم فرقی نمیکند...حتی بودن بی حضوریا نبودن خودت...

 

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 | 13:6 | نویسنده : negin |

شبگردی می کنم...در کوچه باغ های طولانی ابعاد اتاق..در انتهای دالان تنهایی هایم...زخمی به چشم می خورد...     

 کمی انطرف تر،در حوالی گل های نرگس...عطره کاهگل خیس

  به مشام می رسد،همان عطراشنایی که مرا باخودم غریبه می کند.                      

باران باریدن گرفته...و من دست در دست انتخاب،از تو می گذرم تا به تو برسم.                                                       
نه به رفتن یا ماندن تو،نه به جدال سکوت وسخن،نه به دروغ های  مصلحتی آفتاب...نه به فریاد های زیر اب ...ونه حتی به  معصومیت چشمان ان اشنای هردوی ما...                            نه،به هیچ کدام نمی اندیشم!!!   

 تنها به ان من پنهان در چشمان عروسک زینتی اتاق می اندیشم!

غصه ام می گیرد،تا بهانه ای بیاورم برای سقوط احساس...

و دلتنگ ان چیزهایی می شوم که برای نگفتن دارم...

می روم تا عاشقانه ترین کلمات عاشقانه ام را به نسیم صبحگاه بسپارم...

لبخند میزنم،از ته دل...به اذانی که لحظه ای قطع نمی شود...

و تن داغ دیده ی نیت را در اب گواراچشمه ها شستشو میدهم...

وحضور بی وقفه هیجان را در اوج سکون لمس می کنم...

وبا دنیاهایی مملو از آرزو جامه ی خواب به تن می کنم وساده

ترین ها را نثار سخت ترین ها می کنم...

ومن اغاز می شود...             

                                                    

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 اسفند 1391 | 17:47 | نویسنده : negin |

.

.

.

.

هر چند بسیار خسته ام ...بسیار دلتنگم...

هر چند هر از گاهی خودم را فراموش می کنم و با این که ارزوی دیدنت را در دل می پرورانم ...حتی از یادآوریت هراسانم...

متاسفانه باید بگویم ما با هم غمگین و تنهاییم...و البته بدون هم غمگین ترین و تنها ترین می شویم...

و بسیار تهی...

 پس بیا بین بد و بدتر هم که شده بد را برگزینیم...!!!

D:

 

 


موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،

تاريخ : یک شنبه 8 بهمن 1391 | 23:18 | نویسنده : negin |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.