گاهی وقتا...آدم حس میکنه میخواد بخوابه...برای چند روز..برای چند هفته...بخوابه و وقتی همه چیز درست شد...و همه ی دردا به فراموشی سپرده شد...بیدار بشه...حتی گاهی آدم با خودش میگه کاش برای همیشه بخوابم...خواب ابدی...آرامش ابدی...هرچقدرم که این اشتباه باشه...وقتی بیاد تو ذهنت و تموم قلبت بخوادش...راه گریزی نداری...

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 9 شهريور 1392 | 15:50 | نویسنده : negin |

دلتنگ که باشی برای ابرهای بارانی آسمان قلبت...

تشنه ی اشکهای خودت که باشی...

ولی هیچ سنگی در زمین و آسمان پیدا نشود که بشکند دیواره های شیشه ای بغضت را...تازه میشوی آدم غمگین! چرا که در میابی...حتی چشمانت دیگر یاری ات نمیکنند...تا شاید اندکی سبک شود بار سنگین شانه هایت!!!

http://www.kocholo.org/img/images/w3t7etwvbqh2uz2i9ta.jpg


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 9 شهريور 1392 | 1:1 | نویسنده : negin |

بعضی وقتا دلم میخواد...توی خیابونای شلوغ شهر_بی مقصد_ قدم بزنم و زیر لب شعری رو زمزمه کنم که خیلی دوسش دارم!

بعضی وقتا دلم میخواد...یکی پشت در اتاقم قایم بشه و وقتی من دارم با بی حوصلگی و درحال غر زدن از اتاق خارج میشم منو بترسونه...بعد کلی باهم به قیافم بخندیم!

بعضی وقتا دلم میخواد...وقتی حالم گرفتس و دلگیرم بیام و توی آغوشت یه عالمه اشک بریزم...تا وقتی که آروم بشم!

بعضی روزا دلم میخواد...وقتی زندگی سخت میگیره و با مشکلاتش روزامو احاطه میکنه...بخوابم و دقیقا وقتی همه چیز درست شد و مشکلات حل شد...از خواب بیدارم کنی!

بعضی وقتا دلم میخواد بهترین دوستام کنارم باشن...تا باهم غیبت کنیم و به مسخره ترین چیزهای دنیا از ته دل بخندیم!

بعضی وقتا باهمه ی وجود آرزو میکنم...کاش خیلی حرفه ای بلد بودم گیتار بزنم...تا بتونم یه شب تاخود صبح کنارت آهنگای مورد علاقمو بزنم و با صدای نچندان خوبم بخونم!

و...و...و...

اما خب...توی زندگیم اکثرا چیزهایی که دلم میخواد اتفاق نمیوفته!!!{#emotions_dlg.frown}{#emotions_dlg.cry}{#emotions_dlg.yell}


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : یک شنبه 3 شهريور 1392 | 15:5 | نویسنده : negin |

بعضی روزها که "احساس حضورت" از زیر نقاب سرد و بی تفاوتی که بر چهره ات میزنی...نشت میکند...

و تمام طول روز را به حضورت می اندیشم...

و باهر وعده ی غذایی بیشتر از نان و برنج و ادویه ها...طعم حضورت در دهانم میپیچد...

و بین تمام آدم هایی که در کوچه و خیابان میبینم-آشنا و غریبه- نشانی از حضورت را میجویم...

و باهر جرعه آبی که مینوشم،خنکای حضورت گلویم را ترمیکند...

و کارهای روزمره ام را به شوق حضورت بسرعت پشت سرمیگذارم...

و حتی در حرکات انگشتان مهربان مادرم روی گونه ام...نوازش حضورت را میطلبم...

در همان روزهاست...که احساس میکنم "فاصله" بزرگترین دروغی بوده...که به من گفته ای!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 2 شهريور 1392 | 19:4 | نویسنده : negin |

امشب به خوابم بیا...بیا که دوری امانم را بریده...

بیا که بی تابی درد مزمنی است...عجیب خواب آسوده را از چشمانم گرفته...

امشب به خوابم بیا...که در این زندگی نمناک از بغض...حداقل برای خوابیدن انگیزه پیدا کنم...

کاش بیایی و امشب...گلگون کنی گونه هایم را از لبخندت...و پاهای ماندنم را در قیر شبت گرفتار کنی...

امشب خواب مرا به سرقت ببر...که به دزدیده شدن از طرف تو محتاجم...

بیا و آخرین لحظات خاموشی لبانم را رقم بزن...

امشب مرا در خواب به پرواز دربیاور...که شکسته بال ترین پرنده ی این هجرت من بوده ام...

درون من هم بزن خاطرات را...نگذار ته نشین شوم...مرا از رخوت نبودنت بیرون بکش...

هرطور که شده...امشب به خوابم بیا...

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : جمعه 1 شهريور 1392 | 1:53 | نویسنده : negin |

خنده ام میگیرد...وقتی با من از آزادی حرف میزنی...مرا رها کرده ای،نه به حال خودم -چون میدانی به خودم اعتباری نیست- مرا رها کرده ای به حال هیچ...به هیچ واگذاشته ای مرا...اسمش را هم گذاشته ای رهایی...من درد میکشم از این رهایی نفرت انگیز...و تو به خیال خودت آزاد اندیشی...

خنده ام میگیرد...هربار میگفتم قلبم از شیشه است...تو در این فکر بودی که حکم شیشه اعدام است!

من از زندگی خنده ام میگیرد...از آن خنده های عصبی...که تو را به یاد قرصهایم می اندازد...

من خنده ام میگیرد...از بودنت...از اینکه تنهایی را ناب ناب در کنارت تجربه میکنم...

خنده ام میگیرد وقتی هوا سرده سرد میشود...و من هیچ سرمایی را احساس نمیکنم...از بس که یخ بسته اند احساسات مظلومم...

و...میدانی چه زمانی بیشتر از همه خنده ام میگیرد؟!...وقتی برایم از مرهم سخن میگویی...آن هم حالا که زخم هایم عفونی شده اند...و کارشان به قطع اعضا هم رسیده...!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : پنج شنبه 31 مرداد 1392 | 16:56 | نویسنده : negin |

من...بله خود من...من همان کسی هستم که همیشه امیدوار است...احساس های خوب زندگی...همه وهمه با تمامیت خود...از آن تو باشند...

من...همان کسی هستم...که حاضر است...احساس های خوب را از خود برباید...تا بتواند آن ها را با تو تقسیم کند...

من...همان کسی هستم...که برای داشتن تو با همه می جنگد...حتی با خودش...حتی با خودت...

من...همان انسانی هستم...که برای غرق شدن در انسانیت تو...غرق شدن در غم ها را هم به جان می خرد...

من...همان کسی هستم...که آرزو می کند:کاش میتوانست ذره ای از آرامشی را که تو به او هدیه میکنی...به خودت هدیه کند...

و من...همانم که...بعد از خدا...به حضور تو مومن ترین است...

و تو...دقیقا همان کسی هستی که...لیاقت همه ی اینها را بلکه بیش از اینها را دارد...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 30 مرداد 1392 | 13:6 | نویسنده : negin |

از مغرور ومحکم بودن خسته ام...

دلم نیمکتی میخواهد...که بیخیال همه چیز...در کنار تو بر آن تکیه زنم...

سر بر شانه هایت گذارم...و تمام خستگی ها و دلتنگی هایم را ببارم...

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : پنج شنبه 24 مرداد 1392 | 16:1 | نویسنده : negin |

همیشه با خودم میگفتم...طاقت ندارم تو چشمای مهربون و همیشه متعجبت این اشکهای مملو از درد رو ببینم...طاقت ندارم اینهمه دلتنگ ببینمت...طاقت ندارم ببینم دستت میلرزه...و دچار احساس تلخ تنهایی شدی...

و...اصلا طاقت ندارم...بیشتر از دوسه روز ازت دور باشم...

اما...زندگی به شکل بی رحمانه ای تحمل و طاقت و صبر آدمو هر روز بالاتر میبره...!!!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : دو شنبه 14 مرداد 1392 | 13:59 | نویسنده : negin |

یعنی میشه یه روزی دور از همه ی دلتنگی ها و تنهایی ها و غم هامون باهم تو یه جا مثه اینجا قدم بزنیم؟!...یعنی میشه این هجوم اتفاق و تنهایی تموم بشه؟...میشه این روزهای تلخ تموم بشه؟...میشه دستهای مهربونت رو دور از اینهمه ترس بگیرم...؟...آه...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : یک شنبه 13 مرداد 1392 | 1:43 | نویسنده : negin |

وقتی پیشتم هر ساعتش مثل ثانیه ها سریع و بی تفاوت می گذره...مثل برق و باد...

اما همین چند روزی که نیستی...مثل یه سال گذشته برام...مثل سالی که توش درحال نوشتن مشق های تنبیهم بودم...حالا ببین چقد سخته...!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : یک شنبه 6 مرداد 1392 | 23:50 | نویسنده : negin |

بله...من واقعا دلم میخواهد بخوابم...آن هم بعد از روزی سراسر دلتنگی،اضطراب،بی تابی و حتی جنگ برای تو...نگو که امشب هم تصویر رویایی چشمانت نخواهد گذاشت تا صبح چشم برهم گذارم...

گرچه...هرچیزی از طرف تو...از خداخواسته ام است...حتی شب های متوالی بی خوابی!!!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 5 مرداد 1392 | 14:19 | نویسنده : negin |

گاهی آسمان خراشها...به جای آسمان،قلب مرا خراش می دهند...

مخصوصا وقتی یکی از آنها جلوی تنها پنجره ی اتاقم سبز می شوند!!!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : جمعه 4 مرداد 1392 | 17:17 | نویسنده : negin |

من وقتی تصمیم گرفتم به وبلاگم سر بزنم و نظرامو چک کنم:خنده...

من وقتی در حال ورود به مدیریت وبلاگم بودم:لبخند...

من در لحظه ی اولی که دیدم حتی یک نظر هم ندارم:متعجب...

من بعد از گذشت چند لحظه:اخم...

من بعد از خروج از اینترنت:گریه.....................! آخه چرا؟!!واقعا همین دیگه؟!!!...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : جمعه 28 تير 1392 | 19:20 | نویسنده : negin |

سرد تر از زمستان های قطب جنوب...دلگیرتر از مردم...خسته تر از پایتخت ها...و دلتنگ تر از وطنم...

چشم هایم را بسته ام روی تمام فرشته های عالم...تنها انسانیت تو را می طلبم...تویی که طبع شعر به قتل رسیده ام را زنده کرده ای...

تویی که مانند باد،غبار را از چهره هستیم می زدایی...و در اوج هر بحرانی دستانم را چنان گرفته ای که خود را ابراهیمی می بینم که در وسط کوه آتش فقط گلستان می بیند...

آری...آمدنت آنقدر خوب و دلربا بوده...که به فاجعه ی رفتنت هم می ارزد...

من به هرچه باتو...و از تو دارم راضیم...

زمین قلب من هر روز بارها و بارها ترک برمی دارد...اما اطمینان دارم تا زمانی که باران حضور تو بر زمین ترک برداشته ی قلبم ببارد...آباده آبادم...سبزه سبز...

نه تو حلال مشکلاتم نیستی...تو مسکن دردهایم هستی...ناچیز میکنی بزرگترین بلاها را...

روزی که فهمیدی آدم برفی تنهایی هستم...دستهایت را بسیار سرد نکاه داشتی تا از آب شدن نهراسم...و وقتی فهمیدی برف های گلی و آلوده وجودم را می آزارد...با برف های سفیدوتمیز ترمیمم کردی...

بگذار دنیا تمام تلاشش را برای شکستنم بکند...وقتی تو اینجایی تلاشش بیهوده خواهد بود...

حیف از تمام روزهای قبل از تو...اما اکنون که تو را دارم خیالم آسوده است...و آرام...


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : پنج شنبه 20 تير 1392 | 1:28 | نویسنده : negin |

  انتظار تو را کشیدن خوب است...گاهی دیرتر بیا و مرا منتظر کن... دلتنگ تو بودن خوب است...گاهی دورتر برو ودلتنگم کن...

نگاه کردن تو خوب است...گاهی بیشتر نگاهم کن...دنیایم را آرام کن...

دستان تو را داشتن خوب است...گاهی دستانت را بی وقفه به من هدیه کن...

اسیر تو بودن خوب است...گاهی درهای زندان را محکم تر کن...

صدای تو را شنیدن خوب است...گاعی بی دلیل هم که شده بیشتر صدایم کن...

بودن تو خوب است...گاهی بلندتر نفس بکش تا بودنت را بیشتر احساس کنم...

تشویش تو خوب است...گاهی مرا تا بی نهایت تشویشت ببر...

بی قرار تو بودن خوب است...گاهی مهربانتر باش تا بی قرارتر شوم...

حتی ترس از دست دادنت هم خوب است...گاهی بی تفاوت تر باش تا هراسناک تر شوم...

گاهی...گاهی...با تو همه چیز خوب است...با تو همه جا خوب است...

با تو بیشتر باران میبارد...با تو برف سفیدتر است...باتو آفتاب لطیف تر است ونسیم نوازشگرتر...

با تو زخم ها عمیق ترند...با تو اشک ها زلال ترند...با تو لبخندها سرشارترند...با تو شادی ها مانا ترند و غم ها دردناک ترند...

با تو خدا هم نزدیک تر است...تو خود موهبت خدایی...با تو که باشم با خدا سه نفر میشویم...چشمان تو آثار دستان خداست...

در میان همه چیزهای بد تو خوبی...در میان همه آنهای بد...تو خوبی...

آه که تو را داشتن چه خوب است...

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : شنبه 11 خرداد 1392 | 10:29 | نویسنده : negin |

نمیدانم چه شده است...که باز هم پر از حرف شده ام! نمیدانم چه شده

است...که دایره ی لغات ازمن روی برمی گردانند...آری بازهم پراز

حرف شده ام!

وتنها جای خالی جای توست...وعشق ،تک واژه ی دردناکی که قناری

اسیر در قفس تن،هر شب به ماه می گوید...مرا می آزارد...

نمیدانم چه شده است که خسته از محدودیت واژگان شده ام!و واژگان

خسته از زیاده خواهی من!ومن...بوی تو را استشمام می کنم!

خسته نیستم از چیزی که هنوز تجربه اش نکرده ام،همان که مردم آن

را زندگی می نامند...خسته ام از آرزویی که خود آن را زندگی

می نامم!

و نفسی دیگر...دوباره بوی تو را استشمام می کنم!

دستهایم از من دلگیرند،حق هم دارند وقتی که هر بار محصولشان را به

سخره میگیرم!

دستهایی محکوم به بدست نیاوردن...چشمهایی محکوم به بسته بودن...

 لبهایی محکوم به خاموشی...و روحی خسته که در بدن شادابم دمیده

شده! و دریچه ی سرخ و تشنه ی چشمانم در انتظار شبنمی...

افسوس از چشمه هایی که خشک می شوند و صد افسوس ازچیزهایی

که نمی آموزیم...

صدایی به گوش نمی رسد،تنها آواهایی ازجنس تنهایی...تنهایی من باتو

تنهایی من بامن!وشب مرگ شعر...میان دیوارهای اتاق...

وپس از این هم چیزی به گوش نمی رسد،مگرفریادهایی مبهم و بی ارزش!

و رفتنی که بس دلخراش وعجیب دلچسب بود!

 وما تنها نگاه می کنیم...به نگاه ها...به دلگیری آسمان...به چشمهایی

خواب آلوده...به پرندگانی که از ما کوچ می کنند،به هوای قهوه ای

رنگ...

و ما نگاه می کنیم:

به ابرهایی که دیده نمی شوند...وبارانی که نمی بارد...اتفاق خوبی که

نمی افتد...وچیزهایی که نمی دانیم!

باز هم نگاه می کنیم...

به من نگاه می کنیم...به تو...وتازه درمی یابیم،که تنها نگاه کرده ایم

اما ندیده ایم!

و حال که می دانیم...اما باز هم نگاه می کنیم!زیرا که ما تنها نگاه

  می کنیم...عجب قصه ایست،قصه ی ما ونگاه!!!

 

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 2 اسفند 1391 | 22:33 | نویسنده : negin |

من بودم و تنهایی هایم...من بودم وتاریکی هایم...من بودم و این خاموشی ها و من بودم واشکهای غریب از منم...

 وکفشهایم هیاهویی ابلهانه در سکوت ژرف جاده راه انداخته بودند...

 

 وتنها همسفر من...افکار من بود...

 

 وقطرات باران بدرقه ام می کردند...

 

 بدرقه ای متفاوت با بدرقه ی خواب الود مادرم در کودکی برای مدرسه...همان جایی که  هرگز نتوانستم دوستش بدارم...

 

 تا اینکه در راه...تو را ضعیف و خسته وخیس وشکسته...زیر باران دیدم!

 

 ولعنت به این حس زیبای مهربانی...

 

 وتو را زیرچتری گرفتم که خود بیرون ان ایستاده بودم...

 

 باتمام اینکه بامن امدی و بامن هم ماندی...هنوزهم من هستم وهمان تاریکی ها و تنهایی ها وخاموشی ها واشکها...با همان همسفر سابق...

 

 اما اعتراف میکنم:

 

                       که بودنت خوب است...

                                     که بودنت را میخواهم...

 

همچنین شاید خودت را...

 

 من هربار خواسته ام عشق را امتحان کنم تنها به دو جیز رسیده ام:شب...وسراب!

 

  پس از من نخواه که عاشقت باشم  

 تنها کاری که میتوانم برایت انجام دهم این است که...هر روز صبح بودنت را با لبخندی حقیقی و تهی از ریا پاسخ دهم...!!!

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 18 بهمن 1391 | 19:16 | نویسنده : negin |

  دوستی می خواهم...

 دوستی میخواهم که دلش باز باشد...که دلش تر باشد...

  بازتر از سبزی ناب یک بلوط...تر تر از اب روان...

  که روانش پاک باشد و به بی حاشیه ای یک تنفس در دشت...

من دوستی میخواهم که بفهمد زیبا یعنی چه...که دلش هر سحر همراه قناری بی تاب از قفس تن...بسراید کوچ را...

  ونگوید من باتو که بگوید ما با هم!

  وبفهمد ادراک هر کوه را هنگام سخن...وبه غمبار شبانگاه دل من ببارد هر شب...

  دوستی میخواهم ان که از شبنم غم بتراود و بروید چون من!

  که مرا دوست بدارد که من او دوست بدارم هرچند به محدوده ی جغرافی گلبرگ بنفشه اما رنگارنگ...

  شاید او را یافته و خود نمیدانم...شاید او رایافته ام و او نمیداند...وشاید هم مرا یافته است ونمی اید و نمیخواهد که بیاید...

 ومی دانم که تقدیر مارا پیوندی زده ناگسستننی اما شاید پیوندی که نخواهد مارا با هم...

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : پنج شنبه 12 بهمن 1391 | 22:39 | نویسنده : negin |
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.