نمیدانم چه شده است...که باز هم پر از حرف شده ام! نمیدانم چه شده

است...که دایره ی لغات ازمن روی برمی گردانند...آری بازهم پراز

حرف شده ام!

وتنها جای خالی جای توست...وعشق ،تک واژه ی دردناکی که قناری

اسیر در قفس تن،هر شب به ماه می گوید...مرا می آزارد...

نمیدانم چه شده است که خسته از محدودیت واژگان شده ام!و واژگان

خسته از زیاده خواهی من!ومن...بوی تو را استشمام می کنم!

خسته نیستم از چیزی که هنوز تجربه اش نکرده ام،همان که مردم آن

را زندگی می نامند...خسته ام از آرزویی که خود آن را زندگی

می نامم!

و نفسی دیگر...دوباره بوی تو را استشمام می کنم!

دستهایم از من دلگیرند،حق هم دارند وقتی که هر بار محصولشان را به

سخره میگیرم!

دستهایی محکوم به بدست نیاوردن...چشمهایی محکوم به بسته بودن...

 لبهایی محکوم به خاموشی...و روحی خسته که در بدن شادابم دمیده

شده! و دریچه ی سرخ و تشنه ی چشمانم در انتظار شبنمی...

افسوس از چشمه هایی که خشک می شوند و صد افسوس ازچیزهایی

که نمی آموزیم...

صدایی به گوش نمی رسد،تنها آواهایی ازجنس تنهایی...تنهایی من باتو

تنهایی من بامن!وشب مرگ شعر...میان دیوارهای اتاق...

وپس از این هم چیزی به گوش نمی رسد،مگرفریادهایی مبهم و بی ارزش!

و رفتنی که بس دلخراش وعجیب دلچسب بود!

 وما تنها نگاه می کنیم...به نگاه ها...به دلگیری آسمان...به چشمهایی

خواب آلوده...به پرندگانی که از ما کوچ می کنند،به هوای قهوه ای

رنگ...

و ما نگاه می کنیم:

به ابرهایی که دیده نمی شوند...وبارانی که نمی بارد...اتفاق خوبی که

نمی افتد...وچیزهایی که نمی دانیم!

باز هم نگاه می کنیم...

به من نگاه می کنیم...به تو...وتازه درمی یابیم،که تنها نگاه کرده ایم

اما ندیده ایم!

و حال که می دانیم...اما باز هم نگاه می کنیم!زیرا که ما تنها نگاه

  می کنیم...عجب قصه ایست،قصه ی ما ونگاه!!!

 

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 2 اسفند 1391 | 22:33 | نویسنده : negin |

من بودم و تنهایی هایم...من بودم وتاریکی هایم...من بودم و این خاموشی ها و من بودم واشکهای غریب از منم...

 وکفشهایم هیاهویی ابلهانه در سکوت ژرف جاده راه انداخته بودند...

 

 وتنها همسفر من...افکار من بود...

 

 وقطرات باران بدرقه ام می کردند...

 

 بدرقه ای متفاوت با بدرقه ی خواب الود مادرم در کودکی برای مدرسه...همان جایی که  هرگز نتوانستم دوستش بدارم...

 

 تا اینکه در راه...تو را ضعیف و خسته وخیس وشکسته...زیر باران دیدم!

 

 ولعنت به این حس زیبای مهربانی...

 

 وتو را زیرچتری گرفتم که خود بیرون ان ایستاده بودم...

 

 باتمام اینکه بامن امدی و بامن هم ماندی...هنوزهم من هستم وهمان تاریکی ها و تنهایی ها وخاموشی ها واشکها...با همان همسفر سابق...

 

 اما اعتراف میکنم:

 

                       که بودنت خوب است...

                                     که بودنت را میخواهم...

 

همچنین شاید خودت را...

 

 من هربار خواسته ام عشق را امتحان کنم تنها به دو جیز رسیده ام:شب...وسراب!

 

  پس از من نخواه که عاشقت باشم  

 تنها کاری که میتوانم برایت انجام دهم این است که...هر روز صبح بودنت را با لبخندی حقیقی و تهی از ریا پاسخ دهم...!!!

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : چهار شنبه 18 بهمن 1391 | 19:16 | نویسنده : negin |

  دوستی می خواهم...

 دوستی میخواهم که دلش باز باشد...که دلش تر باشد...

  بازتر از سبزی ناب یک بلوط...تر تر از اب روان...

  که روانش پاک باشد و به بی حاشیه ای یک تنفس در دشت...

من دوستی میخواهم که بفهمد زیبا یعنی چه...که دلش هر سحر همراه قناری بی تاب از قفس تن...بسراید کوچ را...

  ونگوید من باتو که بگوید ما با هم!

  وبفهمد ادراک هر کوه را هنگام سخن...وبه غمبار شبانگاه دل من ببارد هر شب...

  دوستی میخواهم ان که از شبنم غم بتراود و بروید چون من!

  که مرا دوست بدارد که من او دوست بدارم هرچند به محدوده ی جغرافی گلبرگ بنفشه اما رنگارنگ...

  شاید او را یافته و خود نمیدانم...شاید او رایافته ام و او نمیداند...وشاید هم مرا یافته است ونمی اید و نمیخواهد که بیاید...

 ومی دانم که تقدیر مارا پیوندی زده ناگسستننی اما شاید پیوندی که نخواهد مارا با هم...

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های من ، ،

تاريخ : پنج شنبه 12 بهمن 1391 | 22:39 | نویسنده : negin |
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.